پیام شما ارسال شد.
بازگشت

از خواب که بیدار شدم... (داستان کوتاه)



از خواب که بیدار شدم... (داستان کوتاه)

از خواب که بیدار شدم نور آفتاب از میان شاخه‌های درخت گردو می‌گذشت و در چشمم فرو می‌رفت. هوا پاک و خنک بود. صداهای طبیعت در سکوت صبح حالی داشت. برخاستم، به لب چشمه رفتم و دست و صورت شستم. آب را، که سرد و خوش‌آیند بود، به پنج انگشت از صورتم گرفتم و سر پا ایستادم؛ آن‌وقت دیدمش. هیبت و وقاری داشت. قامت‌افراشته و راست، به نگاه ثابت و گام‌های محکم می‌آمد. اول گمان بردم اسب باشد. تنش حنایی بود و یال‌هایش سیاه. چنان می‌آمد که از جاذبه وارسته باشد. از کنارمان گذشت و رفت. رفت تا در دل دره ناپدید شد. فضا در گذرش کژوکوژ می‌شد. از پدرم پرسیدم: «این مال کیست؟ از کجا می‌آید؟» گفت: «مال کسی نیست. همین جا زندگی می‌کند. همیشه همین جا زندگی می‌کند.» گفت خودش و پدرش و پدربزرگش از وقتی به یاد داشته‌اند این قاطر را دیده‌اند. پیری در کارش نیست و کسی به یاد ندارد که به دنیا آمده باشد. آفتاب که می‌زند از بالای کوه پایین می‌آید و به دره می‌رود. همیشه از کنار باغ و کپرها می‌گذرد. کسی تابه‌حال بازگشتنش را ندیده است. کسی او را در دره ندیده است. همین صبح‌ها که از کنار کپرها و از برابر درخت پیر گردو می‌گذرد می‌توان او را دید. قاطر بود. مرا بگو که می‌خواستم به دنبالش بروم و از او سواری بگیرم.
روزها را می‌گذراندم تا شب فرا برسد و شب را به صبح می‌رساندم تا گذر قاطر را تماشا کنم. افسانه‌ای در چشمانش بود. تاریخی در نگاه خیره‌اش که ذره‌ای از مسیر نمی‌گسست خفته بود. چشمانش چنان بود که به حیرت دیدن فجایع پیاپی گرد گشته و گرد مانده باشد. آرامشش بی‌قرار می‌کرد. هیبتی باستانی داشت. نگاهش در وصف نمی‌نشست. چشمانش غم داشت پنداشتی، اما دل نمی‌پذیرفت یا نمی‌یارست تا غم از آن ببیند. پوزه‌اش هیچ تکان نمی‌خورد. خاموش بود. در گذر بود و بس، چنان که کارش گذشتن باشد. هیچ‌کس غرابتی در وجودش نمی‌دید. گفتی عضوی از طبیعت است. گذارش به همان اندازه برای دیگران عجیب بود که پریدن ساری از شاخهٔ درخت پیر گردو. عادت کرده بودند.