پیام شما ارسال شد.
بازگشت

صدای افتادن اشیا

خوآن گابریل واسکس



  1. قصه‌های کوتاه و خارق‌العاده (خورخه لوئیس بورخس، آدولفو بیوی کاسارس)
  2. گفت‌وگوها (سزار آیرا)
  3. شام (سزار آیرا)
  4. حلبی‌آباد (سزار آیرا)
  5. وقت سکوت (لوییس مارتین‌سانتوس)
  6. فرزندخوانده (خوآن خوسه سائر)
  7. کنگره‌ی ادبیات (سزار آیرا)
  8. جنایات نامحسوس (گی‌یرمو مارتینس)
  9. زندگی خصوصی درختان (آله‌خاندرو سامبرا)
  10. تعقیب (آله‌خو کارپانتیه)
  11. خویشاوندی با خورشید و باران (پیرپائولو پازولینی)
  12. دشمن (جی. ام. کوتسی)
  13. شبانه‌ی شیلی (روبرتو بولانیو)
  14. بهترین داستان‌های آلیس مانرو (آلیس مانرو)
  15. راه‌های برگشتن به خانه (آله‌خاندرو سامبرا)
  16. صدای افتادن اشیا (خوآن گابریل واسکس)
  17. رد ِگم (آله‌خو کارپانتیه)
صدای افتادن اشیا

هستند منتقدانی که می‌گویند امروز سه رمان خواندنی آمریکای لاتین به‌ترتیبِ زمانی «صد سال تنهایی» نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز، «۲۶۶۶» نوشته‌ی روبرتو بولانیو و «صدای افتادن اشیا» نوشته‌ی خوآن گابریل واسکس است. صد سال تنهایی با ره‌آلیسم جادویی، ۲۶۶۶ با ره‌آلیسم درون‌گرا و صدای افتادن اشیا با ره‌آلیسم نئوناتورالیستی به موضوعی جهانی می‌پردازد. موضوع صد سال تنهایی ورود بحران و مواجهه با بحران، موضوع ۲۶۶۶ جهانی‌سازی و سرمایه‌داری فوق پیش‌رفته و موضوع صدای افتادن اشیا صدور هم‌زمان بحران و بحران‌زدگان است. کتاب صدای افتادن اشیا در روایتی بسیار سنجیده و دقیق بدون هیچ‌گونه جهت‌گیری حقایقی را درباره‌ی وضعیت یک نفر کلمبیایی امروز بیان می‌کند و چنان روایت می‌کند که نمی‌شود جلو دیدگاه کتاب جبهه گرفت. مسایل کلانی از قبیل صدور بحران از آمریکا به کلمبیا در دهه‌ی شصت در قالب کمک‌های انسان‌دوستانه (و ضمناً صدور بحران‌زده‌ها به‌نام سپاه صلح و نیروهای مردمی) و قاچاق مواد مخدر چنان با مسایل درونی و روابط انسانی در هم آمیخته که نویسنده توانسته به‌خوبی خطوط داستان خود را پیش ببرد و خواننده را در سطوح مختلف با لایه‌های داستان خود درگیر کند. فضاسازی‌های بسیار دقیق، شخصیت‌های واقعی (سوپرره‌آلیسم) و احساسات درونی هر انسان براساس شخصیت‌اش، تکنیک خاص نویسنده در تغییر راوی و روایت و بسیاری نکات منحصربه‌فرد این کتاب موجب شده جوایزی از قبیل یکی از مهم‌ترین جایزه‌های ادبیات آمریکای لاتین و اسپانیا (آلفاگوآرا، ۲۰۱۱) را دریافت کند و در سال ۲۰۱۴ بزرگ‌ترین جایزه‌ی ادبیات جهان به‌لحاظ مبلغ (جایزه‌ی بین‌المللی دوبلین) به این کتاب داده شود. محض اطلاع آن‌ها که این‌قبیل اخبار را می‌پسندند، ازجمله جوایز دیگری که به این کتاب داده‌اند جایزه‌ی انجمن قلم انگلستان (۲۰۱۲)، جایزه‌ی روژه کایوا (۲۰۱۲) و جایزه‌ی گره‌گور فون رتسوری (۲۰۱۳) است. این کتاب به زبان‌های بسیار (دست‌کم هجده زبان تاکنون) ترجمه شده است.

برای آشنایی با نثر و متن کتاب بخش کوچکی از فیناله‌ی فصل اول را بخوانید:

...از دو کوچه گذشتیم بی‌آن‌که کلامی حرف بزنیم. نگاه‌مان به سنگ‌فرش ترک‌خورده‌ی پیاده‌رو بود یا به تپه‌های سبز سیر در دوردست که درختان ئوکالیپتوس و تیرک‌های تله‌فون، مثل فلس‌های تمساح خیلا، بر آن‌ها دیده می‌شد. وقتی وارد شدیم و از پله‌های سنگی بالا رفتیم لاورده پا سست کرد که من پیش بروم. اولین‌بار بود هم‌چو جایی می‌آمد و مختصات رفتار متناسب را نمی‌دانست. تردیدش به تردید حیوانی می‌مانست که در موقعیتی خطرناک گرفتار شده باشد. در اتاق مبله دو دانش‌آموز دبیرستانی، دو نوجوان که باهم چیزی می‌شنیدند و گاه‌گاه به هم نگاه می‌کردند و هرزه می‌خندیدند و مردی با کت‌وشلوار و کراوات و کیف‌دستی چرمی رنگ‌ورورفته بر زانوان‌اش دیدیم که بی‌شرمانه خروپف می‌کرد. خواسته‌مان را برای زن پشت میز توضیح دادم. هویدا بود زن به درخواست‌های عجیبی ازاین‌دست عادت دارد. چشم ریز کرد بل‌که من را بشناسد یا متوجه شد پیش‌تر بارها آن‌جا آمده‌ام و بعد دست‌اش را پیش آورد و گفت:
«عرض کنم که... چی می‌خواین گوش بدین؟»
لاورده مثل سربازی که تفنگ‌اش را به‌نشانه‌ی تسلیم واگذار می‌کند نوار را به او داد. لکه‌های گچ چوب بیلیارد بر انگشت‌هاش کاملاً هویدا بود. رفت و پشت میزی نشست که زن به او نشان می‌داد. هیچ‌وقت او را این‌قدر حرف‌شنو و فروتن ندیده بودم. هدفون بر گوش گذاشت، تکیه داد و چشم‌هاش را بست. من هم در این میان پی چیزی بودم که مشغول‌اش شوم تا زمان بگذرد. دستان‌ام چنان مجموعه‌ی اشعار سیل‌وا را برگزید که انگار هیچ قصدی در انتخاب آن نداشتم (شاید جشن سال‌گشت به شکلی خرافات‌گونه بر من اثر گذاشته بود). نشستم، هدفون برداشتم و با حس عبور از زندگی حقیقی یا نزدیک‌تر شدن به زندگی حقیقی، حس آغاز زندگی در بعدی دیگر، آن را بر گوش‌ام گذاشتم. وقتی «شبانه» شروع شد، وقتی صدایی ناشناس ـ صدایی باریتون که با اجرای نمایشی پهلو می‌زد ـ اولین خط شعر را بازخواند که همه‌ی کلمبیایی‌ها دست‌کم یک‌بار خوانده‌اند، متوجه شدم ریکاردو لاورده گریه می‌کند. صدای باریتون با هم‌نوازی پیانو گفت «شبی عطرآگین» و ریکاردو لاورده که این‌ها را نمی‌شنید در چندقدمی من پشت دست‌اش را و بعد کل آستین‌اش را به چشم‌اش کشید، «با زمزمه‌ها و آوای موسیقی پرواز بال‌ها». شانه‌های ریکاردو لاورده لرزیدن گرفت و سرش فرو افتاد، دستان‌اش را مثل کسی که دعا می‌کند به‌هم جفت کرد. سیل‌وا به صدای باریتون نمایشی گفت «سایه‌ی تو، سست و نزار، سایه‌ی من، قامت‌گرفته از نور ماه». نمی‌دانستم به لاورده نگاه بکنم یا نکنم، او را در غم‌اش تنها بگذارم یا بروم و جویای احوال‌اش شوم. یادم هست به‌خودم گفتم خوب است دست‌کم هدفون را از گوش‌ام بردارم و با این کار، مثل بقیه‌ی اتفاقاتی که آشنایی من و لاورده را رقم زده بود، بی‌حرف‌زدن او را به گفت‌وگو با خودم وا دارم. یادم هست این کار را نکردم و در سکوتی ایمن شنیدن شعرخوانی را پی گرفتم که در آن مالیخولیای شعر سیل‌وا بی‌این‌که خطری ایجاد کند غم‌گین‌ام می‌کرد. حس می‌کردم غم لاورده غمی خطرناک است، نگران محتوای این غم بودم اما به‌فراست خوددار ماندم و پیش نرفتم که ببینم چه شده است. زنی را که لاورده منتظرش بود، نام‌اش را، به‌خاطر نداشتم و او را با حادثه‌ی ئل دی‌لوویو مرتبط نمی‌دیدم، اما در صندلی‌ام ماندم و هدفون را بر گوش نگه داشتم و تلاش کردم در غم لاورده دخالت نکنم. حتا چشم‌ام را بستم که نگاه خیره‌ی ناخواسته و ناجورم مایه‌ی آزارش نشود، بل‌که در شلوغی این محل عمومی مختصر حریمی خصوصی برای خود دست‌وپا کند. در سرم، و تنها در سرم، سیل‌وا گفت: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» در دنیای درونی‌ام، سرشار از صدای باریتون و کلمات سیل‌وا و موسیقی شلوغ پیانو که کلمات را در میان می‌گرفت، زمانی گذشت که در حافظه‌ام کش‌دار می‌شود. کسانی که به شنیدن شعر عادت دارند می‌دانند این حالت چه‌گونه رخ می‌دهد: زمان مثل مترونوم گرفتار خطوط شعر می‌شود و در همان حال مثل زمان در خواب منبسط و مایه‌ی پراکندگی و سردرگمی می‌شود.
وقتی چشم باز کردم لاورده رفته بود.
هنوز هدفون بر گوش‌ام بود وقتی پرسیدم: «کجا رفت؟» صدا بیش‌ازحد بلند بود و واکنش مضحک من برداشتن هدفون و تکرار پرسش بود، انگار که خیال کرده باشم زن پشت میز بار اول سوآل‌ام را نشنیده است.
پرسید: «کی؟»
گفتم: «دوست‌ام.» اولین‌بار بود که لاورده را دوست خودم می‌خواندم و احساس مسخره‌یی سراغ‌ام آمد: نه! لاورده دوست من نبود. «آقایی که اون‌جا نشسته بود.»
زن گفت: «آهان! نمی‌دونم. چیزی نگفتن.» بعد رو برگرداند و جوری بی‌اطمینان تجهیزات صوتی را وارسی کرد که انگار من به کار او اعتراض کرده‌ام. بعد گفت: «من نوارو به‌شون پس دادم. می‌تونین از خودشون بپرسین.»
از اتاق بیرون آمدم و سردستی ساختمان را جست‌وجو کردم. خانه‌ی آخرین روزهای زندگی خوزه آسون‌سیون سیل‌وا حیاط‌خلوتی در میانه داشت مستقل از راه‌روهایی با پنجره‌های باریک شیشه‌یی که در زمان زندگی شاعر وجود نداشت و حالا برای بازدیدکنندگان سرپناه باران بود. صدای قدم‌هام در آن راه‌روهای ساکت طنینی نداشت. لاورده نه در کتاب‌خانه بود، نه بر نیم‌کت‌های چوبی نشسته بود و نه در اتاق کنفرانس بود. حتماً رفته بود. طرف در ِباریک خانه رفتم، از برابر نگهبانی با ئونی‌فورم قهوه‌یی گذشتم که مثل اوباش فیلم‌ها کلاه کج گذاشته بود، از اتاقی که صد سال پیش شاعر در آن به سینه‌ی خود شلیک کرده بود گذشتم و وقتی وارد خیابان چهاردهم شدم دیدم خورشید پس ِساختمان‌های بولوار هفتم پنهان شده است، دیدم چراغ‌برق‌های زردرنگ خیابان انگار که خجالت کشیده باشند یکی‌یکی روشن می‌شوند و بعد ریکاردو لاورده را با بارانی بلند و سر فروافتاده دیدم که دو کوچه جلوتر می‌رفت و به همین زودی جلو باش‌گاه بیلیارد رسیده بود. به خودم گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» این خط از شعر بی‌دلیل به ذهن‌ام آمد و در همان حال موتورسیکلتی دیدم که تا آن لحظه بی‌حرکت بر پیاده‌رو مانده بود. شاید به‌این‌دلیل دیدم‌اش که دو سوارش اصلاً ذره‌یی تکان نخورده بودند. پای آن‌که پشت نشسته بود تا رکاب موتور بالا آمد و دست‌اش در نیم‌تنه‌اش پنهان شد. هردو کلاه ایمنی سرشان کرده بودند و آفتاب‌گیر ِچهره‌پوش ِهردو سیاه بود: چشم مستطیلی بزرگی بود در سری بزرگ.
به‌فریاد بر لاورده بانگ زدم، اما نه به‌این‌دلیل که می‌دانستم هم‌الان چه اتفاقی براش خواهد افتاد، نه به‌این‌دلیل که می‌خواستم به او هشدار بدهم، فقط می‌خواستم به او برسم، حال‌اش را بپرسم و بل‌که به او کمک کنم. اما لاورده صدای من را نشنید. قدم‌هام را بلندتر برمی‌داشتم و از لابه‌لای عابران پیاده‌رو تنگ پیش می‌رفتم و کنار خیابان می‌رفتم که اگر لازم شد سریع‌تر بروم، وارد خیابان شوم و ناخواسته با خود می‌گفتم: «و حالا سایه‌یی کشیده و یک‌تا بودند.» یا نمی‌گفتم بل‌که مثل جرنگه‌یی که در سرمان می‌شنویم و نمی‌توانیم نشنویم تحمل‌اش می‌کردم. در گوشه‌ی بولوار چهارم اتوموبیل‌ها در شلوغی ترافیک دم غروب آرام‌آرام در خیابان ِیک‌خطه پیش می‌رفتند و وارد خیمه‌نس می‌شدند. جلو یک اوتوبوس سبز، که همان‌جا چراغ‌هاش را روشن کرد و گردوغبار خیابان و دود اگزوزها و اولین قطره‌های ریز باران را مرئی کرد، فضا یافتم که از خیابان رد شوم. وقتی به لاورده رسیدم، یا آن‌قدر به او نزدیک شدم که ببینم شانه‌های بارانی‌اش بر اثر بارش باران تیره‌تر دیده می‌شود، به باران فکر می‌کردم و به یافتن سرپناه. گفتم: «همه‌چی درس می‌شه.» حرفی یاوه بود چون نمی‌دانستم همه‌چیز اصلاً چه هست، چه برسد به این‌که درست می‌شود یا نمی‌شود. ریکاردو با چهره‌یی به‌هم‌پیچیده از درد به من نگاه کرد و گفت: «ئه‌له‌نا هم توش بود.» پرسیدم: «تو چی؟» جواب داد: «تو هواپیما!» یک آن گیج شدم و خیال کردم نام آئورا ئه‌له‌نا است، ئه‌له‌نا را با چهره و شکم برآمده‌ی آئورای باردار دیدم و گمان می‌کنم در آن لحظه احساسی تازه تجربه کردم که ترس نبود، هنوز ترس نشده بود، اما بسیار به ترس شبیه بود. بعد دیدم موتورسیکلت مثل اسبی جفتک‌پران به خیابان پرید، دیدم شتاب‌ناک مثل توریستی که پی نشانی می‌گردد نزدیک شد و درست در لحظه‌یی که بازوی لاورده را گرفتم، در لحظه‌یی که دست‌ام به آرنج آستین چپ بارانی‌اش چسبید، سرهای بی‌چهره به ما نگاه کردند. تپانچه‌شان، بی‌تعارف و بی‌تشریفات مثل دستی فلزی، ما را نشانه گرفت و دو تیر شلیک شد. صدای شلیک را شنیدم و لرزه‌یی آنی در هوا احساس کردم. یادم هست قبل ِاین‌که ناگهان وزن تمام بدن‌ام را احساس کنم دست‌ام را بالا بردم که سپر سرم باشد. پاهام سست شده بود و نگه‌ام نمی‌داشت. لاورده بر زمین افتاد و من با او افتادم. دو بدن بی‌صدا بر زمین افتاد و مردم فریاد کشیدند و صدای زنگ و همهمه در گوش‌ام بلند شد. مردی کنار بدن لاورده آمد بل‌که او را بلند کند و یادم هست وقتی دیگری سراغ من آمد که به من کمک کند غافل‌گیر شدم. گفتم یا یادم می‌آید گفتم من خوب ام! چیزی‌ام نشده است! خوابیده بر زمین دیدم کسی میان خیابان پرید، مثل کشتی‌شکسته‌ها دست تکان داد و جلو وانتی سفید که به کنج خیابان می‌پیچید ایستاد. چندبار نام ریکاردو را به زبان آوردم. گرمایی در شکم‌ام احساس کردم و به خودم گفتم نکند خودم را خیس کرده‌ام، اما بی‌درنگ فهمیدم آن‌چه تک‌پوش خاکستری‌ام را خیس کرده ادرار نیست. کمی بعد بی‌هوش شدم اما آخرین تصویری که به‌روشنی در ذهن‌ام مانده است تصویر بدن‌ام است که به هوا بلند شد و تصویر مردانی که جهدکنان من را، مثل سایه‌یی کنار سایه‌ی دیگر، کنار لاورده پشت وانت گذاشتند و لکه‌ی خونی کف وانت ماند که در آن ساعت، با آن نور کم، به سیاهی آسمان شب بود.

شعر شبانه‌ی خوزه آسونسیون سیلوا

کتاب صدای افتادن اشیا در وب‌سایت نشر چشمه