آلهخاندرو سامبرا یکی از شاعران و نویسندگان معاصر مهم آمریکای لاتین اهل شیلی است. جوان است، کم رمان مینویسد و رمانهاش کوچک است. نکتهی اصلی کتابهای او روایت شاعرانه و فورم بسیار دقیق تکنیکی است. یکی از خصوصیات آثار او، مثل اغلب آثار نویسندگان معاصر برجستهی آمریکای لاتین، وحدت مفهومی و فورمی و نگارشی است. «راههای برگشتن به خانه» آخرین رمان چاپشدهی او است و ماحصل خصوصیات آثار او را در خود دارد. «راههای برگشتن به خانه» به مسالهی نسل جوان شیلی امروز و مشکلات اقلیتهایی میپردازد که همهی مسایل پیرامونشان را حلشده نمیدانند و بنابراین زندگی سختی دارند، نمیگذارند دیگران بهجاشان فکر کنند، هنوز از موهبت دردناک استفادهی خواسته و ناخواسته از ابزار «تردید» در تفکر برخوردار اند و بین دو جبههی معمول و خاطرجمع «اینطرفی» و «آنطرفی» گرفتار ماندهاند. داستان اما داستانی عاشقانه است.
تکهیی از کتاب:
یک روز عصر تصمیم گرفتم زنگ خانه را بزنم. وقتی دیدم همان زن میآید که در را باز کند گرخیدم چون تازه متوجه شدم هیچ برنامهیی ندارم و اصلاً نمیدانم خودم را معرفی بکنم یا نکنم. بهلکنت گفتم گربهام را گم کردهام. اسم گربه را از من پرسید و جوابی نداشتم. پرسید گربه چهشکلی است. گفتم گربه نر است، سیاه، سفید و قهوهیی است. زن گفت: «پس نر نیس، ماده اس.» گفتم: «نره.» گفت: «اگه سهرنگه نر نیس. گربهی سهرنگ ماده اس.» و بعد گفت نر یا ماده، این روزها در محله گربهی بیصاحب ندیده است. رفت تو و آمد در را ببندد که تقریباً فریادزنان گفتم: «کلائودیا!» پرسید: «شما؟» خودم را معرفی کردم. گفتم در مایپو همدیگر را میشناختیم. گفتم با هم دوست بودیم. مدت زیادی به من نگاه کرد. هیچ نگفتم و نجنبیدم که خوب نگاه کند. منتظر ماندن برای شناخته شدن حس غریبی است. عاقبت گفت: «میدونم کی هستی. من کلائودیا نیستم. خیمهنا هستم، خواهر کلائودیا. شما هم همون پسری هستی که اونشب دمبالام کرده بود. شما علاءالدین هستی. کلائودیا این اسمو روت گذاشته بود. هروقت یادت میافتادیم خندهمون میگرفت. علاءالدین.» نمیدانستم چه بگویم. بهتلخی فهمیدم درست است، خیمهنا همان زنی است که سالها پیش تعقیباش کردم: معشوقهی فرضی رائول. البته کلائودیا هیچوقت به من نگفت خواهرش است. وزنی بر شانهام سنگینی میکرد، دنبال جملهیی درخور بودم. بهصدایی ضعیف گفتم: «میخوام کلائودیا رو ببینم.» «من فک کردم شما دمبال گربه میگردی، اونام گربهی ماده.» گفتم: «اون که آره. اما تو این سالا خیلی به اون دوره تو مایپو فکر کردهم. میخوام کلائودیا رو دوباره ببینم.» نگاه خیرهی خیمهنا باری از معاندت داشت. هیچ نمیگفت. من حرف میزدم، عصبی دربارهی گذشته و میل به اعادهی گذشته جمله میبافتم. خیمهنا گفت: «نمیدونم چرا میخوای کلائودیا رو ببینی. بعید میدونم هیچوقت بتونی زندگی ما رو درک کنی. اون وقتا مردم دمبال گمشدههاشون بودن، دمبال جسد آدمایی بودن که مفقود شده بودن. شک ندارم تو اون روزا هم مثل حالا دمبال بچهگربه و تولهسگ بودی.» نمیفهمیدم چرا اینطور پرخاش میکند، بهنظرم رفتارش بیدلیل و پراغراق بود. بااینهمه خیمهنا شمارهی تلفهفونام را یادداشت کرد و گفت: «وقتی اومد بهاش میدم.» «فک میکنین کی بیاد؟» گفت: «هر لحظه ممکنه بیاد. بابام داره میمیره. وفتی بمیره خواهرجون از یانکیآباد میآد که بالای سر مردهاش گریه کنه و سهماشو از ارث بگیره.» بهنظرم ایالات متحدهی آمریکا را «یانکیآباد» نامیدن مضحک و خام آمد و ضمناً بیدرنگ یاد گفتوگو با کلائودیا دربارهی پرچمها در معبد مایپو افتادم. به خودم گفتم دست سرنوشت سرانجام او را به کشوری برده است که در کودکی آن را خوار و پست میشمرد. به خودم گفتم دیگر باید بروم اما نمیتوانستم سوآل آخری را که در ذهن داشتم و سوآلی مودبانه بود نپرسم: «دون رائول حالشون چهطوره؟» «من نمیدونم دون رائول حالشون چهطوره. اما بابام داره میمیره. دیگه خدافظ علاءالدین. تو نمیفهمی، هیچوقت هیچچی نمیفهمی، پررو!»
کتاب راههای برگشتن به خانه در وبسایت نشر چشمه
|