اما استخر پیدا شد. پارک هم بود هرچند نه آن بهشتی که سینتیا درخیال پرورده بود: درختان چمنزار، صنوبر و سپیدار، چمن نامرتب و حصار فلزی بلند دور استخر. پشت حصار دیوار نیمساختهیی از بلوکهای سیمانی بود. نه فریادی شنیده میشد نه صدای پشنگ آب. جلو ورودی تابلو گذاشته بودند که استخر هر روز از دوازده تا دو تعطیل است. ساعت دوازده و بیستوپنج دقیقه بود. اما من فریاد زدم: «کسی اینجا نیس؟» گفتم بلکه کسی باشد چون وانت کوچکی پای ورودی گذاشته بود. بر پهلوی وانت نوشته بود: تعمیر فاضلاب، با عقلوهوش ناب (دستگاه روتو روتر موجود است.) دختری بیرون آمد. لباس نجاتغریق پوشیده بود. گفت: «ببخشید. تعطیله.» گفتم: «میخواستیم یه گشتی بزنیم.» «هرروز از دوازده تا دو تعطیله. رو تابلو نوشته.» لقمهیی در دست داشت و میخورد. گفتم: «تابلو رو دیدم. اما ما از راه دوری میآیم و بچهها خیلی گرمشونه. گفتم شاید بذارین یه تنی به آب بزنن. فقط پنجدقه. خودمون مراقبشون هستیم.» پسری پشت سر دختره هویدا شد. شلوار جین پوشیده بود و بر تیشرتاش نوشته بود روتو روتر. خواستم بگویم ما از بریتیش کلمبیا به ئونتهریو میرویم اما یادم آمد آمریکاییها اصلاً اسم شهرها و ایالتهای کانادا را نمیدانند. گفتم: «ما از اونور مرز اومدیم. وقت نداریم بمونیم تا استخر باز بشه. گفتیم شاید بذارین بچهها یهکم آبتنی کنن.» سینتیا که پابرهنه پشت سر من آمده بود گفت: «مادر. مادر. مایوم کجاس؟» بعد متوجه شد بحثی جدی بین بزرگسالان برقرار است. مگ از رانه بیرون میآمد. تازه بیدار شده بود و پیرهناش کمی بالا رفته بود و شلوارکاش کمی پایین آمده بود و شکم صورتیاش پیدا بود. دختره گفت: «فقط همین دوتا ان؟» «آره. خودمون مراقبشون هستیم.» «برای بزرگسالا قدغنه. اما اگه فقط این دوتا باشن میتونم مراقبشون باشم. دارم ناهار میخورم.» بعد به سینتیا گفت: «میخوای بری تو آب؟» سینتیا مصرانه گفت: «آره، میشه؟» مگ به زمین نگاه میکرد. گفتم: «فقط یهکم. چون استخر تعطیله.» بعد به دختره گفتم: «خیلی لطف کردین.» «اگه فقط همین دوتا باشن پای استخر ناهار میخورم.» جوری به رانه نگاه میکرد که انگار بچههای دیگری در آن پنهان کردهام. مایوی سینتیا را که جستم از دستام گرفتاش و به اتاق رختکن رفت. نمیگذاشت هیچکس، حتا مگ، او را برهنه ببیند. خودم لباس مگ را که بر صندلی جلو رانه سرپا ایستاده بود عوض کردم. مایوی کتاناش صورتی بود و بندینک و دکمه داشت. دور دکمهها پارچه موجدار میشد. گفتم: «بدناش داغه. اما فک نکنم تب کرده باشه.» پوشاندن یا درآوردن لباس مگ برای من بسیار لذتبخش بود چون بدناش هنوز بیادا بود و بیخیالی دلپسندی داشت. مثل بدن نوزادان بویی شیرگونه میداد. بدن سینتیا خیلیپیش از حالت نوزادی درآمده بود، تغییر کرده بود و سینتیای امروز بهوجود آمده بود. همهمان دوست داشتیم مگ را بغل کنیم، فشار دهیم و در آغوش بگیریم. گاه ناراحت میشد و فاصله میگرفت و این استقلال بیمحابا، این حجبوحیای خام، بر جذابیتاش میافزود و موجب میشد بیشتر سر علاقه اذیتاش کنیم و غلغلکاش دهیم. من و اندرو در رانه نشستیم و پنجرهها را پایین آوردیم. صدای رادیو میآمد. گفتم لابد رادیوی دختره یا پسر همراهاش است. تشنه بودم. پیاده شدم بلکه دکهیی یا ماشین فروش خودکاری در پارک بجورم. شلوار کوتاه پوشیده بودم و عرق پشت پام را براق کرده بود. گوشهی پارک یک آبخوری دیدم و دور زدم که زیر سایهی درختها طرفاش بروم. واقعیت ِهر مکانی بعد ِپیاد شدن از رانه هویدا میشود. گرما و تابش خورشید بر خانههای آفتابخورده و سنگفرش چشمهام را خیره میکرد. آرام میرفتم. نگاهام به برگی پاخورده افتاد و پاشنهی صندلام بر یک چوببستنی نشست. چشم نیمبازم به سطل خاکروبهیی افتاد که به درختی بسته بودند. انسان وقتی مدت زیادی سواره راه پیموده باشد اینطور به پیشپاافتادهترین جزئیات جهانی نوظهور نگاه میکند. جداافتادگی و محل دقیق جزئیات و پیشآمد نامحتمل اینجابودن و دیدن جزئیات را احساس میکند. بچهها کجا هستند؟ چرخیدم و فوری برگشتم، نمیدویدم. پای حصاری رفتم که دیوار سیمانی پشتاش نیمساخته بود. تکهیی از استخر را میدیدم. سینتیا را دیدم که تا کمر در آب بود، بر آب دست میکوبید و محتاطانه به چیزی آنسوی استخر نگاه میکرد که من نمیدیدم. از حالت و احتیاط و نگاهاش فهمیدم لابد بازی نجاتغریق و پسره را نگاه میکند. مگ را نمیدیدم اما بهخودم گفتم حتماً جای کمعمقتری آببازی میکند. دو انتهای عمیق و کمعمق استخر از میدان دید من بیرون بود. داد زدم: «سینتیا!» مجبور شدم دوبار فریاد بزنم تا متوجه شود صدام از کجا میآید: «سینتیا! مگ کجاس؟» همیشه وقتی این صحنه را یاد میآورم بهنظرم میآید سینتیا با نگاهی بسیار قدرشناس به من رو کرد، بعد یکدور در آب چرخید که من ظرافت بالرینی را در او ببینم که بر پنجه میچرخد و دو دستاش را با حالتی نمایشی به دو طرف باز کرد و گفت: «نیسـتش!» سنتیا ذاتاً برازنده بود و کلاس رقص میرفت بنابراین شاید توصیفی که از حرکات او دادم درست باشد. اول دورادور استخر را نگاه کرد و بعد گفت «نیستاش» اما حالت مصنوعی و عجیب حرفزدن و حرکاتاش، بیخیالیاش، احتمالاً ساختهی خیال من است. شاید ترس ناگهانی من از ندیدن مگ در حینی که بهخودم میگفتم لابد در جای کمعمق استخر است موجب شده حرکات سینتیا را بسیار کند و آهسته و ناشایست ببینم و صداش را که میگفت «نیستاش» قبل ِاینکه خودش متوجه وضعیت شود (یا شاید بیتعلل چیزی را، احساس گناهی آنی را، پنهان میکرد) پرنیرنگ و بیرحمانه و خودخواهانه بشنوم. بهفریاد اندرو را صدا کردم و نجاتغریق پدیدار شد. به گوشهی عمیق استخر اشاره کرد و گفت: «اون چیه؟» چیزی که من درلحظه دیدم دستهیی چینخوردگی صورتی، دستهگلی، زیر سطح آب بود. چه معنا داشت که نجاتغریق واایستد و اشاره کند؟ چرا میخواست بداند چی است؟ چرا در آب نمیپرید و طرفاش نمیرفت؟ به آب نزد بلکه دور استخر دوید. حالا دیگر اندرو هم پای حصار آمده بود. خیلی چیزها عجیب مینمود، اول رفتار سینتیا و بعد رفتار نجاتغریق، و حالا حس میکردم اندرو با پرشی بلند از حصار که بلکه دو متر ارتفاع داشت گذشت. لابد بیدرنگ از آن بالا رفته است و به مفتولهای توری آویخته است. نمیتوانستم بپرم یا از حصار بالا بروم، بنابراین طرف ورودی دویدم که انگار از توری مرغی ساخته بودند و قفل بود. خیلی بلند نبود و خودم را ازش بالا کشیدم. دوان از راهرو سیمانی گذشتم، در حوض ضدعفونی پا گذاشتم و لبهی استخر رسیدم. بازی تمام شده بود. اندرو زودتر به مگ رسیده بود و او را از آب بیرون کشیده بود. پای استخر آمده بود و مگ را با دست بیرون کشیده بود چون مگ اگرچه سر زیر آب داشت اما کاری شبیه شنا میکرد و طرف لبهی استخر میآمد. اندرو او را در آغوش گرفته بود و میآمد و نجاتغریق پشت سرش با نوک پا میدوید. سینتیا از آب بیرون آمده بود که خود را بهشان برساند. پسره تنها کسی بود که کنار گود بر نیمکتی پای طرف کمعمق استخر نشسته بود و میلکشیک میخورد. به من لبخندی زد که هرچند خطر گذشته بود آن را بهحساب بیعاطفگیاش گذاشتم. شاید میخواست مهربانی کند. متوجه شدم عوض خاموشکردن رادیو صداش را کم کرده است. مگ اصلاً آب نخورده بود. حتا اصلاً نترسیده بود. موهاش به سرش چسبیده بود و چشمهاش باز ِباز بود و از حیرت برق میزد. گفت: «میخواستم شونههه رو از آب بگیرم. نمیدونستم اینقد گوده.» اندرو گفت: «شنا میکرد! خودش شنا میکرد! ازدور مایوشو دیدم و پیداش کردم و بعد دیدم داره شنا میکنه.» سینتیا گفت: «نزدیک بود غرق بشه. مگه نه؟ داشت غرق میشد.» نجاتغرق گفت: «نمیدونم چی شد. یهلحظه سرمو چرخوندم دیدم نیستاش.» ماجرا این بود که مگ از گوشهی کمعمق استخر بیرون آمده بود و کنار استخر طرف انتهای عمیق دویده بود. دیده بود یک شانه کف استخر افتاده است. دولا شده بود و دست در آب کرده بود که شانه را بردارد و خیال کرده بود آب کمعمق است. بعد پاش لبهی استخر سریده بود و در آب افتاده بود و افتادناش آنقدر کمصدا بود که کسی نشنیده بود، نه نجاتغریق که پسره را میبوسید و نه سینتیا که نگاهشان میکرد. حتماً همین لحظه من که زیر درختها بودم به خودم گفتم بچهها کجا هستند. حتماً دقیقاً همین لحظه بود. همان لحظهیی که مگ حیرتزده در آب آبی شفاف کمعمقنما و فریبنده افتاد. به نجاتغریق که به گریه افتاده بود گفتم: «اشکالی نداره. این همیشه باعجله اینور و اونور میره.» (البته هیچکداممان مگ را اینطور نمیدیدیم. میگفتیم همیشه خوب فکر میکند و اصلاً عجله نمیکند.) سینتیا گفت: «مگ، تو داشتی شنا میکردی.» میخواست خوشحالاش کند. (بعدها ماجرای بوسهی نجاتغریق را به ما گفت.) مگ گفت: «نمیدونستم اینقد عمقاش زیاده. اما غرق نشدم.»
کتاب بهترین داستانهای آلیس مانرو در وبسایت نشر بدیل
|