داستان رمان شام (۲۰۰۶) در شهر کوچک پرینگلس میگذرد که زادگاه سزار آیرا است و کودکیاش در آن گذشته است. مکانهایی که در متن آمده است همه وجود خارجی دارد و بعید نیست که بسیاری از «نام»ها هم واقعی باشد، البته با این توضیح که آیرا در رمانهایش بیشتر واقعیت را در خیال و خیال را در واقعیت میگوید. سزار آیرا را در کار گرداندن داستانهایش بر محوری در میانهی عناصر متافیزیکی و امور ملموس استاد نامیدهاند و گفتهاند در بداههسازی چنان جسارتی به خرج میدهد که آنچه برای دیگران دیواری خشتی مینماید، برای او دنیایی از امکانات نویسندگی میگردد. شام از جمله رمانهای اوست که این دو صفتش را بهخوبی مینمایاند. عنوان اسپانیایی رمان را به «مهمانی شام» یا «ضیافت شام» نیز میتوان برگرداند. شام از نسخهی اسپانیایی کتاب به فارسی ترجمه شد که انتشارات بئاتریس ویتربو در آرژانتین منتشرش کرده است. بریدهای از متن کتاب: خلاصه، به قبرستان میرفتند، زیرا برایشان گفته بودند که مردگان خودبهخود از گورها بیرون میآیند. خبر مانند خیالبافی نوجوانان سخت بعید مینمود و با اینهمه راست بود. دربانی که خبر خطر را رسانده بود به شنیدن همهمهای از آن آگاه شده بود که آهستهآهسته سراسر گورستان را برمیداشت. از کلبهاش بیرون رفته بود تا ببیند چه خبر است و هنوز از حیاطخلوتِ کاشیکرده، که نخستین ردیف درختان سرو به آن میرسید، نگذشته بود که سروصدای بلند و پیوستهی سنگ و فلز بر زمزمههای هراسانگیز افزود و در عرض چند ثانیه همهی صداها به هم پیوست و غوغایی گوشخراش گشت که در دور و نزدیک طنین میانداخت و از نزدیکترین ردیف تاقچهها تا راهروهای دوردست گورها به فاصلهی کموبیش یک کیلومتر به گوش میرسید. پنداشت که زمینلرزه باشد، اتفاقی که هرگز در ناحیهی پرینگلس نیفتاده بود، اما دریافت که خطا کرده است زیرا کاشیهای زیر پایش ذرهای نمیجنبید و همان وقت زیر نور ماه دید که سروصدا از چیست. سنگهای مرمرین تاقچهها جابهجا میشد، از پهلو برمیخاست و فرومیافتاد و میشکست. تابوتهای درون دخمهها میترکید و تسمههای آهنینشان میگسست، درها به نیرویی از درون دخمهها تکان میخورد، قفلها میشکست و شیشهی پنجرهها خرد میشد. سرپوش تاقچهها کنار میرفت، میافتاد و بامبی بر زمین میخورد. درهای دخمهها به چنان شدتی گشوده میآمد که صلیبهای سیمانی و فرشتگان گچین به هوا پرتاب میشد. هنوز همهمهی این ویرانی فرونکشیده بود که از لابهلای آوار، گفتی از دل خود خاک، آهها و نالههایی همنوا برخاست که طنینی الکترونیکی و ناانسانی میانداخت. آن وقت مرد دربان نخستین مردگان را دید که قدمزنان از نزدیکترین دخمهها بیرون میآیند، آن هم نه دو، سه، ده یا بیست تن: همهی مردگان. سر از گورها، دخمهها و تاقچهها بیرون میآوردند، راست از خاک درمیآمدند انگار که آمادهی یورش بردن باشند، عدهشان بیشمار میشد و از همهسو پدید میآمدند. نخستین گامهاشان را لرزان و مردد برمیداشتند، چنان مینمود که در شرف افتادن باشند اما برمیایستادند و قدمی و سپس قدمی دیگر برمیداشتند، دستشان را میجنباندند، خشک و ناشی پاهاشان را پیش میبردند انگار که در جا رژه بروند، زانوانشان را بیش از اندازه بالا میبردند، پاهاشان را رها میکردند تا از هر طرفی بر زمین بخورد، انگار که قانون جاذبه نیز برایشان تازگی داشته باشد. اینها همه بود و همهشان راه میرفتند و چنان انبوه بودند که در مسیرهاشان به یکدیگر برمیخوردند، پاها و دستهاشان در هم میرفت، لحظههایی گروههایی درهمفشرده میساختند که جنبشی هماهنگ میگرفت و سپس سخت تلوتلوخوران از هم میگسستند.
|