خوآن خوسه سائر (۱۹۳۷-۲۰۰۵) نویسندهی آرژانتینی، فرزند پدرومادری سوریهای بود که پیش از تولد او به آرژانتین مهاجرت کردند. او در دانشگاه لیتورال شهر سانتافه حقوق و فلسفه تحصیل کرد، مدتی به تدریس تاریخ سینماتوگرافی در همان دانشگاه پرداخت و در سال ۱۹۶۸ به پاریس نقلمکان کرد. او از مهمترین نویسندگان معاصر آرژانتین است و در کنار هموطنش سزار آیرا و روبرتو بولانیو شیلیایی از مهمترین نویسندگان نسل دوم ادبیات معاصر آمریکای لاتین است که پس از بزرگان نسل اول از قبیل کارپانتیه، بورخس و رولفو به عرصه رسیدند و با پذیرفتن تأثیراتی و فاصله گرفتن از آنان به سبکهایی تازه و متفاوت پرداختند. فرزندخوانده (۱۹۸۳) یکی از مهمترین رمانهای او و به عقیدهی بعضی منتقدان مهمترین رمان اوست که به زبانهای گوناگون ترجمه شده و او را به یکی از نویسندگان معاصر مهم و تأثیرگذار بدل کرده است. سائر در این رمان تواناییهایش را در داستانسرایی، شعر و فلسفه به کار گرفته، حدیث سفر دریایی، زندگی در طبیعت بکر و بازگشت به تمدن را به سبکی تازه ساخته و سرنوشت نخستین انسانی را بازگفته است که از دنیای کهنه (که در این کتاب یعنی اروپا) به دنیای نو (آمریکا) میرود و ده سال در میان سرخپوستان «بدوی» زندگی میکند. تاریخ و تحریفهای آن، بازنمایی استعماری خصوصیات «دیگران»، حس وطن و تعلق، تحمل بار هستی و اندیشیدن در چیستی آدمی از جمله موضوعاتی است که سائر در رمان فرزندخوانده به شیوهای پستمدرنیستی مطرح میکند و ادبیاتی پسااستعماری خلق میکند که با اندیشههای ادوارد سعید در این زمینه همخوانی دارد.فرم روایت به صورت حدیث نفس همین شخصیت است و داستان، که پستمدرن است، این قالب جالبتوجه را به محملی برای طرح کردن مضامین متعدد از قبیل هویت، تاریخ، تقابل فرهنگی، استعمار، رسانه، وطن و... مبدل میکند. این کتاب را که سبکی منحصربهفرد و کمنظیر دارد، به سبب شاعرانگی نثر و روایت، بینامتنیت تاریخی و پرداخت دقیق و نوآورانهی فلسفیاش، شعری بلند، داستانی تاریخی، رمانی فلسفی و روایتی پستمدرن دربارهی ریشههای استعمار نامیدهاند و شاید حاصلجمع همهی اینها بهترین توصیف این رمان باشد. فرزندخوانده از جنبهی تحلیلی در دستهٔ ادبیات پسااستعماری جای میگیرد. کتاب از نسخهی اسپانیایی انتشارات سِیشبارال، چاپ ۲۰۰۵، به فارسی ترجمه شده است. بریدههایی از کتاب: ... زندگی چیزی نیست غیر از چاه تنهایی که با گذر سالیان عمیقتر میشود و من که یتیم بودم و پوچی ذاتیام از دیگران بیشتر است، از آغاز در برابر جمعگونهای که خانواده باشد محتاطتر بودم. اما آن شب تنهاییام که خود از پیش بسیار عظیم بود ناگهان بینهایت شد، انگار تهبندیِ موحش آن چاه، که آهستهآهسته عمیقتر میشود، واداده مرا به سیاهی فروانداخته باشد. محزون بر زمین دراز کشیدم و زیر گریه زدم. اکنون که مینویسم، که صدای نالهی قلم و خشخش صندلی همهی صداهایی است که در دل شب بهوضوح به گوشم میرسد، که نفسِ بیصدا و آرامم زندگیام را برقرار میگذارد، که میتوانم دستم را ببینم، دست پیرانهی لرزانم که از چپ به راست میلغزد و زیر نور چراغ ردی سیاه باقی میگذارد، رخدادی واقعی یا تصویری آنی، بیسابقه و بیریشه به یاد میآورم که بیواسطه از هذیانی آرام سرچشمه میگرفت و میفهمم آن کودک که در دنیایی ناشناخته میگرید نادانسته تولد خویش را آسانتر میکند. زمان تولد هیچوقت معلوم نیست: زاده شدن قراردادی ساده است. بسیاری میمیرند بیآنکه متولد شده باشند، عدهای صرفاً زاده میشوند و دیگران بد میآورند و حین تولد سقط میشوند. برخی به تولدهای متوالی از این زندگی به آن میروند و، اگر مرگ دخالت نکند، قادرند خوشهی دنیاهای ممکن را به ضرب زاده شدنهای مکرر پژمرده کنند چنان که گفتی اندوختهای بیپایان از معصومیت و پذیرش دارند. من که فرزندخوانده بودم، نادانسته در هیأت کودکی متولد میشدم که خونآلود و حیرتزده از آن شب تاریک بیرون میآید که بطن مادرش است و یگانه کاری که از من برمیآمد خود را به گریه سپردن بود... ... اجرای نمایش را شروع کردیم. پس از چند نوبت هرجا میرفتیم میشناختندمان و مشهور شده بودیم. کار چنان رونقی گرفت که به دربار بردندمان و خود شاه هم تشویقمان کرد. حیرت کرده بودم. به دیدن اشتیاق مخاطبانمان بیوقفه از خودم میپرسیدم آیا نمایش کمدیِ من، بیآنکه خودم بدانم، پیامی پنهان به بینندگان میرساند که مثل هوا برای مردم لازم است، یا ما بازیگران حین اجرای نمایش نقشمان را بازی میکنیم بیآنکه بدانیم مخاطبان نیز نقش خودشان را بازی میکنند و ما همه شخصیتهای نمایشی کمدیایم که نمایش من بیش از بخشی و جزئیاتی مبهم از آن نمایش عظیم نیست و ما معنای طرح آن نمایش را درنمییابیم؛ طرحی چنان اسرارآمیز که در آن فرومایگی مبتذل و بازیهای بیمعنای ما واقعاً حقایقی اساسی بنماید. حتماً معنای حقیقی تظاهرات مبتذل ما از پیش در طرحی جامعتر منظور شده بود که ما بخشی از آن بودیم، وگرنه تشویقها و بزرگداشتهایی که پیوسته ضمن برگزاری نمایش در شهرهای گوناگون میدیدیم، جشنهایی که برایمان میگرفتند و طلای فراوان که به ما میدادند، مفتخوری و غیرمنصفانه بود. حتماً شاهانی که میآمدند و به ما خلعت میدادند بیشتر از ما میدانستند، وگرنه معنایی نداشت پس از پایان کارمان حداقل کاری که بکنند این باشد که به خزانهدارهاشان دستور بدهند قدرشناسیشان را از ما با دادن پاداشی هنگفت نشان بدهند. من این کامیابی مبهم را با بیاعتنایی از سر میگذراندم، اما همکارانم ذرهای در آن تردید نداشتند. خوشوخرم از سادگی بینقص و پربازده این قصهگویی لذت میبردند که جنبهی قابلتحمل موضوعات را بیشتر از سر نادانی تا خیرخواهی به مترسکانی نشان میدهد که خودشان را دوستداران حساس واقعیت میپندارند. دریافت پاداشهای هنگفت را در ازای آن نمایش گواهی انکارناپذیر بر وجود نظامی عادلانه و جامع میانگاشتند. سالها زندگیمان را با این سوءتفاهم گذراندیم. عجیبترین نکته اینکه در سراسر آن دوره یک نفر هم پیدا نشد که به حکم منطق برخیزد و ما را محکوم کند. حین آن غوغای پیوستهی تجلیل از ما همواره و هر لحظه منتظر بودم سکوتی بدبینانه یا توبیخآمیز مستولی شود، حقهبازی ما ناگهان برملا و کارمان یکسره شود، تا آنکه متوجه شدم این سکوت از روز اول درون من برقرار بوده است و صرف وجودش در میانهی همهمهی غیرمنطقی دربارها و شهرها، تکتک حاضران هر جمعیتی را به عروسکهایی بیجان یا مناظری دمدمی و پیوسته در تغییر تقلیل میدهد. به برکت آن پوستههای توخالی که وانمودکنان خودشان را انسان مینامیدند، خندهی تلخ و اندکی خودبرتربینانهی کسی را آموختم که در مواجهه با رفتارها و کردارهای عوام از مزایای تجربه برخوردار است. موفقیت نمایش کمدی ما بیش از بیرحمی ارتشها، دستبردهای شرمآور بازاریان و دستکاریهای اصول اخلاقی به منظور توجیه انواع شرارتها، ماهیت راستین همنوعانم را به من نشان داد: شدت و حرارت تشویقها و تجلیلهای ابیات بیمعنای من پوچی مطلق این انسانها را مینمایاند و در تکتک نوبتهای نمایش حس میکردم آنچه برابرم میبینم جماعتی از انسانهای کاهی است که در پوستههای رنگباختهشان استتار کردهاند، یا اشکالی انتزاعی و بیعینیت که از باد هوا انباشته باشندشان. گاهی عمداً معنای گفتههای نقشم را تغییر میدادم و آنقدر تحریفش میکردم که به مشتی عبارات یاوه و پوچ بدل میشد، انتظار داشتم تماشاچیان واکنش نشان بدهند و عاقبت متوجه شیادانه بودن رفتارشان بشوند، اما این دستکاریها ذرهای رفتار مخاطبان را تغییر نمیداد. چیزی خارج از وجودشان، شهرت ما که پیش از خودمان به هر شهری میرسید یا افسانهای که مایهی آفرینش کمدی شده بود، از پیش تصریح کرده بود که نمایش ما حتماً معنا و مفهومی دارد و جماعت تماشاچی آن معنا و مفهوم را بیدرنگ و بهناخودآگاه دریافتند و مفتون و مسحورش میشدند...
|