ژانپل سارتر داستان بلند «تعقیب» کارپانتیه را بهترین اثر او نامیده است. کارپانتیه این رمان کوچک را به فرم سونات نوشته است و تصویرسازیهای کمنظیر او از هاوانای قدیم و توصیف صحنهها و حسهای شخصیت اصلی داستان چنان قوی است که آن را یکی از سینماییترین آثار ادبیات مدرن نامیدهاند و گییرمو کابرهرا اینفانته، نویسندهی برجستهی کوبایی، آن را یکی از معدود رمانهای کوتاه بینقصی نامیده است که در ادبیات اسپانیاییزبان نوشتهاند. تیموتی برنن در مقدمهی چاپ انگلیسی کتاب تعقیب میگوید کارپانتیه با این کتاب سبک تازهای در ادبیات سیاسی آورده است و از قول او گفته است میتوان این رمان را واژگونهی سبک فالکنر در ادبیات پلیسی برشمرد: «فوران رمان پلیسی در تراژدی یونانی». رخدادهای داستان به شیوهای تنظیم شده است که دقیقاً به اندازهی زمان نواختن سنفونی اروئیکای بتهوون طول بکشد، قطعهای که در داستان در نیمهی دوم کنسرتی نواخته میشود که مرد گریزان، کاراکتر اول داستان در خلال رمان به حالی تبزده وارد تماشاچیانش میشود. کارپانتیه، آنطور که خود میگوید، زمان پیمودن مسیری را محاسبه کرده بود که کاراکتر اول رمان در خیابانهای هاوانا زیر پا میگذارد: «دقیقاً چهل و شش دقیقه.» یعنی زمانی که نواختن سنفونی اروئیکا طول میکشد. کارپانتیه خود دربارهی استفادهی دقیق از فرم سونات موسیقی در این رمان اینطور میگوید: در این رمان میخواستم فرم سونات را به صورت دقیق به کار بگیرم: فرمی با روایت و واریاسیونهای خاص خودش... ازاینرو تم «ج» را آوردم که بلیتفروش است، که در داستان نقشی ناچیز خواهد داشت، چون موتیف اصلی در چند فصلی توزیع خواهد شد که در آنها «فلاشبک» (آنطور که در سینما مصطلح است) تکرار میشود و ما زندگی مرد فراری را پیش از شب تراژیکی میبینیم [...] و این شروع جریان روایت من در تمامیت رمان است... تم «الف» با ورود مرد فراری آغاز میگیرد و عبارت است از گفتار درونی هراسان او... تم «ب»، استریا، بعداً پدیدار خواهد شد. بخش مرکزی صرفاً واریاسیونهایی بر تم «الف»است. رمان تعقیب را از نسخهی اسپانیایی آن در جلد سوم مجموعهی کامل آثار آلهخو کارپانتیه، چاپ انتشارات سیگلو ونتیئونو ترجمه کردم. بریدهای از کتاب: ... این ضربان نبض که تنم را میلرزاند و در برم میگیرد؛ این دلپیچه، این قلب که کمی بالاتر از تپش میافتد و چنان سوزن ِسرد در من رخنه میکند؛ ضربههای خفه که از درونم برمیخیزد و بر شقیقهها، بازوان و رانها میکوبد؛ این نفس ِبریده که از دهان و بینی برنمیآید، هوا که لختهلخته به ریه فرو میرود، پرم میکند، در درونم میماند و خفهام میکند تا باز به بازدم خشک بیرون برود و پراضطراب و خمیده و پوک بازم بگذارد و سپس استخوانها میخشکد، بر هم میساید، از هم وا میگسلد؛ از خودم بیرون میمانم، گویی به خودم آویختهام، آنقدر که قلب به خروشی افسرده از قفسهی سینهام بیرون میجهد تا در برابرم قد علم کند و بر سینهام یورش برد؛ بر این بغضِ بیاشک چیره شود؛ و بعد نفسی که در فکر کشیدنشم؛ دمی از هوای محبوس؛ بازدمی از فراز گلو؛ دمی دیگر؛ آهستهتر و کشدارتر؛ یک، دو، یک، دو، یک، دو... کوبش نبض دوباره درمیگیرد؛ ضربان تپش به پهلوها میگسترد؛ پایینتر میرود؛ همهی رگها را در بر میگیرد؛ ضربهاش از جا میکندم؛ زمین به نبض من میتپد؛ و نیز تکیهگاه صندلی و همهی صندلی؛ مرا به هر تپش بیصدا تنه میزند؛ لابد این ضربان به سراسر ردیف میگسترد؛ چیزی نگذشته این زن که کنارم نشسته لبهی پوست روباهش را از زمین جمع میکند، مرا خواهد نگریست؛ مرد کناریاش مرا خواهد نگریست؛ همه مرا خواهند نگریست؛ باز سینهام از جنبش میافتد؛ چه تلاشی میطلبد بیرون دادن هوای انباشته و محبوس در کام که گونهام را میآماساند، مردی که در ردیف جلو نشسته است نفسم را پشت گردنش حس میکند و برمیگردد؛ نگاهم میکند؛ عرق را نگاه میکند که از موی من فرو میریزد؛ توجهشان را جلب کردهام: همه مرا خواهند نگریست؛ بر صحنه سروصدایی شده است، همه صحنه را نگاه میکنند. نباید نگاهم بر این گردن بیفتد: چه جای جوشی بر پوستش باقی مانده است؛ حتماً باید اینجا باشد، درست همین جای این تماشاخانهی درندشت، تا نزدیک کسی باشد که نباید نگاهش کند، شاید نشانهای باشد؛ چه فشاری باید بر چشم بیاورم تا از نگاه کردن بپرهیزد، نگاه مدام از بالاوپایینش بگذرد تا عاقبت سرگیجه بگیرم؛ دندانها را باید در هم قفل کنم، دستها را محکم مشت کنم، شکم را آرام دهم ـ شکم را آرام دهم ـ تا این دلوروده اینطور به هم نپیچد، تا این کلیهها اینطور تیر نکشد، تا سروسینهام اینطور خیس عرق نشود؛ سوزش پشت سوزش؛ کوبش پشت کوبش؛ باید خودم را جمع کنم، درونم را که از هم میپاشد بپوشانم، این فواره را بخوابانم که در درونم میجوشد، میخروشد، شیارم میزند؛ چیزی را بپوشانم که در این سکونی که به آن محکوم شدهام از درون سوراخم میکند و میسوزاندم، در این وضع و اینجا که باید سرم را همتراز سرهای دیگر نگه دارم؛ من به خدای پدر، قادر متعال، خالق آسمان و زمین ایمان دارم، و به عیسا مسیح که یگانه فرزندش است، خدای ما که نطفهاش را روحالقدس آفرید، از مریم مقدس باکره زاده شد و جور حکومت پیلاتس را کشید، مصلوب شد، جان باخت و مدفون شد؛ به دوزخ فرود آمد و روز سوم از میان مردگان سر برآورد و زنده شد... تحملم خیلی زود به سر خواهد رسید؛ از گرما و سرما به تبولرز افتادهام؛ انگار مچم را گرفته باشند؛ مچها مثل مرغ سرکندهای که بر زمین آشپزخانه انداخته باشندش میلرزد؛ باید پاها را بر هم بیندازم؛ بدتر شد؛ مثل این است که ران پای بالایی به شکمم فرو برود؛ همهچیز فرو میریزد، در هم میپیچد، میجوشد، کف میکند، در من میخروشد و از پهلوها بیرون میریزد، از این پهلو به آن پهلو از میان من میگذرد؛ وقتی صدای ارکستر کمی آرام بگیرد دیگران صداهای شکمم را خواهند شنید و مرا خواهند نگریست؛ من به خدای پدر، قادر متعال، خالق آسمان و زمین ایمان دارم؛ ایمان دارم، ایمان دارم، ایمان دارم. ناگهان انگار چیزی آرامم میدهد. «بهترم؛ بهترم؛ بهترم»؛ میگویند تکرارِ زیاد اطمینان میآورد... گویی آنچه در درونم میجنبید قرار میگیرد، رفع میشود، جایی آرام میگیرد؛ حتماً علتش حالت بدنم است؛ باید حفظش کنم؛ تکان نخورم، دستها را بر سینه در هم قفل کنم؛ زن از سر بیحوصلگی حرکتی میکند و پوست روباهش را جمع میکند؛ کیفدستیاش میلغزد و میافتد؛ همه برمیگردند؛ زن خم نمیشود تا کیف را بردارد؛ همه میپندارند که سروصدا کار من بوده است؛ جلوییها مرا نگاه میکنند؛ پشتسریها مرا نگاه میکنند؛ حتماً میبینند که چهطور زرد شدهام، گونههایم فرو رفته؛ ریشم در این چند ساعت گذشته بلند شده؛ به کف دستم فرو میرود؛ لابد قیافهام به نظرشان عجیب است، با این شانهها که عرق دوباره بیوقفه از موها فرو میریزد و خیسشان میکند، از گونهها و بینی پایین میسرد؛ سروریختم هم به درد اینجور جاهای آنچنانی رفتن نمیخورد: به من خواهند گفت «بفرمایید بیرون، شما بیمارید، بوی بدی میدهید»؛ دوباره صدای صحنه برخاسته است؛ همه برمیگردند و حواسشان را به این صدا میدهند... باید خوب مراقب باشم تکان نخورم؛ هر چه زور دارم بزنم که جم نخورم؛ توجه کسی را جلب نکنم؛ توجه کسی را جلب نکنم، ای خدا؛ میان آدمها محصور شدهام، بدنهاشان از من حفاظت میکند، بین بدنهاشان پنهان شدهام؛ جسم من میان بدنهای اینهمه آدم گم است؛ باید میان این بدنها بمانم؛ بعد هم آهستهآهسته همراهشان بیرون بروم، از دری بروم که از همهی درها شلوغتر است؛ مثل آدمهای نزدیکبین رپرتوآر را جلو صورتم بگیرم و وانمود کنم که میخوانمش؛ کاش عدهی زنها زیاد باشد؛ که خودم را بینشان پنهان کنم، میانشان بروم، قاتیشان بشوم...
|