پیام شما ارسال شد.
بازگشت

زندگی خصوصی درختان

آله‌خاندرو سامبرا



  1. قصه‌های کوتاه و خارق‌العاده (خورخه لوئیس بورخس، آدولفو بیوی کاسارس)
  2. گفت‌وگوها (سزار آیرا)
  3. شام (سزار آیرا)
  4. حلبی‌آباد (سزار آیرا)
  5. وقت سکوت (لوییس مارتین‌سانتوس)
  6. فرزندخوانده (خوآن خوسه سائر)
  7. کنگره‌ی ادبیات (سزار آیرا)
  8. جنایات نامحسوس (گی‌یرمو مارتینس)
  9. زندگی خصوصی درختان (آله‌خاندرو سامبرا)
  10. تعقیب (آله‌خو کارپانتیه)
  11. خویشاوندی با خورشید و باران (پیرپائولو پازولینی)
  12. دشمن (جی. ام. کوتسی)
  13. شبانه‌ی شیلی (روبرتو بولانیو)
  14. بهترین داستان‌های آلیس مانرو (آلیس مانرو)
  15. راه‌های برگشتن به خانه (آله‌خاندرو سامبرا)
  16. صدای افتادن اشیا (خوآن گابریل واسکس)
  17. رد ِگم (آله‌خو کارپانتیه)
زندگی خصوصی درختان

«زندگی خصوصی درختان» داستان مردی به نام خولیان است که شبی تا صبح در انتظار بازگشتن همسرش، ورونیکا، می‌نشیند و در گذشته و آینده و حال تأمل می‌کند، چنان که راوی می‌گوید «وقتی ورونیکا بیاید داستان تمام می‌شود، کتاب تا آن‌جا ادامه دارد که او برگردد یا تردیدی در ذهن خولیان باقی نماند که ورونیکا برنخواهد گشت.»
کتاب به نثری بسیار ساده اما سنجیده، شاعرانه و ضمناً روان نوشته شده است و ویژگی‌های متمایز کار سامبرا از قبیل آسیب‌شناسی جامعهٔ پس از دیکتاتوری، تنهایی در دنیای امروز و اثرات مخرب جابه‌جایی‌های فرهنگی در این کتاب به‌وضوح مشهود است.
خولیان زندگی‌اش را بدون مخاطب مرور می‌کند و راوی قصهٔ گذشته‌اش را با نامزد سابق و آشنایی‌اش را با همسر کنونی‌اش بازمی‌گوید و در این میان بدون ماجراجویی‌های شلوغ و آشفته خواننده را بی‌وقفه تا پایان کتاب و دریافتن فرجام داستان با خود می‌برد.
آله‌خاندرو سامبرا در این کتاب نیز، البته به گونه‌ای متفاوت از کتاب دیگرش «راه‌های برگشتن به خانه»، جایگاه نویسنده، خواننده و کاراکتر اصلی را در هم آمیخته است.

بخشی از کتاب:

شب می‌شود، کتابخانه‌ی جدید را در اتاق‌نشیمن می‌چینند و پدر همه‌ی اعضای خانواده را دور صفحه‌ی بازی متروپولیس جمع می‌کند. خانواده‌هایی هست که سر ساعت نُه ِشب مردشان خودش را به مشروب می‌سپرد و زن‌شان به اتو زدن لباس‌ها، بی‌خبر از سرنوشت بچه‌ها که در ایوان بازی می‌کنند و ادای زخمی شدن درمی‌آورند، یا در تاریکی اتاق‌شان سر می‌کنند، یا در دست‌شویی با صابون حباب می‌سازند یا در آشپزخانه با شیر ترش دسرهای عجیب‌وغریب درست می‌کنند. خانواده‌هایی هم هست که حین گفت‌وگوهای جدی در اتاق‌نشیمن گذشتن شب را نظاره می‌کنند. همین‌طور خانواده‌هایی که در این ساعت شب به یاد مردگان‌شان‌اند و هاله‌ای از درد چهره‌شان را در بر گرفته است. نه کسی بازی می‌کند و نه کسی حرفی می‌زند: بزرگ‌ترها نامه‌هایی را بازنویسی و اصلاح می‌کنند که هیچ‌کس نخواهد خواندشان و بچه‌ها سؤال‌هایی می‌کنند که هیچ‌کس پاسخ‌شان نخواهد داد.
در عوض این خانواده هم هست که ساعت‌های حکومت‌نظامی را به بازی متروپولیس می‌گذراند. همه‌چیز مهیاست: بیمارستان، زندان، سینما، بانک، تاس‌ها و ورق‌های بازی، خانه‌ها، ساختمان‌ها و خیابان‌ها. بازی‌کنان یکی مردی است که جدی بازی می‌کند و از صفر شروع می‌کند و برنده می‌شود، یکی زنی خوش‌قیافه و غمگین است، یکی دخترکی زیبا و ظریف است و یکی پسرکی هشت نه‌ساله به نام خولیان، که اسمش دراصل خولیو بود. ماجرایی غریب اما واقعی است: می‌خواستند اسمش را خولیو بگذارند و این اسمی بود که به کارمند اداره‌ی ثبت گفتند اما طرف خولیان شنید و در شناسنامه خولیان نوشت و پدرومادر خولیان از خیر اصلاحش گذشتند، چون آن سال‌ها کارمند اداره‌ی ثبت هم سزاوار احترام و ترس بی‌حدوحصر بود.
مردی سبزه، زنی بور و دختری که کمتر بور است و پسری که کمتر سبزه دور میز نشسته‌اند. مرد سبزه همیشه برنده می‌شود. زن بور خیلی زود خسته می‌شود و کنار می‌کشد. دختر که کمتر بور است بازی را تا جایی ادامه می‌دهد که هر چه دارد ببازد، نگاه‌های عصبی به دیگران بیندازد و با خودش عهد کند دفعه‌ی بعد مرد سبزه را شکست بدهد. پسر که کمتر سبزه است با آن اسم عوضی‌اش به بردوباخت علاقه‌ای ندارد و فقط دلش باز هم کوکاکولا می‌خواهد. پدر خوش‌حال است که دخترش تسلیم نمی‌شود و حتا از شکست دادن او، از برنده شدن و همیشه برنده ماندن لذت می‌برد. در مقابل مادر کمی پیش دارایی‌هاش را حراج و پولش را به‌تساوی بین فرزندانش تقسیم کرده است. نشسته است، به‌تفنن آکوردهای یک ترانه‌ی ویولتا پارا را می‌نوازد و الان است که زیر آواز بزند. کل ماجرا بی‌کم‌وکاست همین است: کسانی را نگاه کردن که بازی می‌کنند، تماشا کردن چهره‌های سال ۱۹۸۴شان، خندیدن به آن‌ها، همدردی کردن با آن‌ها و همراهی‌ کردن‌شان در این ملال صادقانه و غلیظ.

خولیان حالا حوالی خیابانی به رنگ آبی آسمانی به نام توبالابا زندگی می‌کند، قبلاً در چندقدمی خیابانی آبی به نام ایراساوال، روبه‌روی پلاسا نیونیوآ، همراه زنی زندگی می‌کرد که در شرف مبدل شدن به دشمن او بود. از خیابان‌های دیگری به آن خانه می‌رسید که در نقشه‌ی بازی متروپولیس ازشان خبری نیست چون این خیابان‌ها دورافتاده و در مسیر غرب پایتخت بزرگ است. این خیابان‌های بی‌رنگ به ته‌رنگی خاکستری‌گون در ذهنش نقش می‌بندد. این خیابان‌ها در سال‌های کودکی و نخستین سال‌های جوانی خولیان سفید بود و حالا غبارگرفته و مات شده است، حالا، همین اخیراً، زمان موفق شده است به زنگارش بیالایدشان.