پیام شما ارسال شد.
بازگشت

جنایات نامحسوس

گی‌یرمو مارتینس



  1. قصه‌های کوتاه و خارق‌العاده (خورخه لوئیس بورخس، آدولفو بیوی کاسارس)
  2. گفت‌وگوها (سزار آیرا)
  3. شام (سزار آیرا)
  4. حلبی‌آباد (سزار آیرا)
  5. وقت سکوت (لوییس مارتین‌سانتوس)
  6. فرزندخوانده (خوآن خوسه سائر)
  7. کنگره‌ی ادبیات (سزار آیرا)
  8. جنایات نامحسوس (گی‌یرمو مارتینس)
  9. زندگی خصوصی درختان (آله‌خاندرو سامبرا)
  10. تعقیب (آله‌خو کارپانتیه)
  11. خویشاوندی با خورشید و باران (پیرپائولو پازولینی)
  12. دشمن (جی. ام. کوتسی)
  13. شبانه‌ی شیلی (روبرتو بولانیو)
  14. بهترین داستان‌های آلیس مانرو (آلیس مانرو)
  15. راه‌های برگشتن به خانه (آله‌خاندرو سامبرا)
  16. صدای افتادن اشیا (خوآن گابریل واسکس)
  17. رد ِگم (آله‌خو کارپانتیه)
جنایات نامحسوس

گی‌یرمو مارتینس نویسنده‌ی جوان آرژانتینی دکترای منطق ریاضیات دارد و به منطق، فلسفه، ادبیات و روابط بینابینی این موضوعات بسیار علاقه‌مند است. کتاب «جنایات نامحسوس» نتیجه‌ی اجتماع این علاقه‌ها و مطالعات است. او در این رمان، در قالب یک داستان معمایی و جنایی، به زبانی بسیار ملموس به موضوعاتی از قبیل فلسفه‌ی «ویتگنشتاین»، اصل عدم قطعیت «هایزن‌برگ»، نظریه‌های «گودل» و بسیاری نظریات فلسفی یا متأثر از فلسفه می‌پردازد و این‌ها همه را در یک روایت داستانی پرکشش و بسیار محکم و اندیشیده جا می‌دهد. کتاب «جنایات نامحسوس» در زمان چاپش جایزه‌ی «پلانه‌تا» (۲۰۰۳) گرفته، به زبان‌های زیادی ترجمه شده و فیلم بدی (بنا به کلیشه‌ی معمول اقتباس، که متاسفانه این‌جا بیش‌ازحد تلاش شده عامه‌پسند هم باشد و حتا ملیت آرژانتینی شخصیت داستان آمریکایی شده است) از آن ساخته شده است که انشاءالله نصیحت من را می‌پذیرید و نمی‌بینید. کتاب بسیار متنوع و گیراست و خواندن دارد.

بخشی از کتاب:

از سرسرای طاق‌های سنگی ِپشت دانشکده بیرون رفتیم. «سلدم» زمین بازی تنیس سلطنتی را به من نشان داد که ادوارد هفتم در قرن شانزدهم در آن بازی می‌کرد و مرا یاد زمین بازی «په‌لوتا» می‌انداخت. به آن‌طرف خیابان رفتیم و وارد گذرگاه تنگی شبیه شکافی بین دو ساختمان مجاور شدیم، انگار شمشیری به‌شکلی معجزه‌آسا سنگ را از بالا تا پایین به یک ضربه بریده باشد.
سلدم گفت: «میون‌بره.»
شتابان و کمی جلوتر از من راه می‌رفت چون فضا تنگ بود و نمی‌توانستیم شانه‌به‌شانه راه برویم. از مسیری کنار رودخانه سر درآوردیم.
سلدم گفت: «امیدوارم زیاد ترس از بیمارستان نداشته باشی. بیمارستان ردکلیف یه‌کمی آدمو افسرده می‌کنه. ساختمونش هفت‌طبقه‌س. لابد اسم اون نویسنده ایتالیاییه «دینو بوتزاتی» به گوشت خورده، یه داستانی داره دقیقاً به همین اسم: هفت طبقه. این داستانو براساس اتفاقایی نوشته که یه‌بار وقتی اومده بود آکسفرد سخن‌رانی کنه براش افتاد. ماجرا رو تو یکی از سفرنامه‌هاش نوشته. اون روز هوا خیلی گرم بوده و وقتی بوتزاتی از تالار سخن‌رانی بیرون می‌اومده غش کرده و چند لحظه از حال رفته. مسئولای برنامه محض احتیاط به‌ش اصرار کردن بره ردکلیف که دکترا معاینه‌ش کنن. بردنش به طبقه‌ی هفتم که مخصوص مشکلات جزئی و معاینه‌های معمولیه. معاینه‌ش کردن و چندتا آزمایش ازش گرفتن. به‌ش گفتن ظاهراً که هیچ مشکلی نیس اما محض اطمینان باید چندتا آزمایش تخصصی دیگه هم بده. برای این آزمایشا لازم بود یه طبقه بره پایین. میزباناش هم اجازه داشتن تا کارش انجام بشه تو همون طبقه‌ی بالاتر بمونن. نشوندنش رو صندلی چرخ‌دار و بردنش پایین. به‌نظرش اومد این کار زیاده‌رویه، اما به خودش گفت لابد علتش افراطی‌گری انگلیسیه. تو راهروها و سالون‌های انتظار طبقه‌ی شیشم آدمایی دید که صورت‌شون سوخته بود، یا باندپیچی‌شون کرده بودن، یا رو برانکار چرخ‌دار می‌بردن‌شون، یا کور بودن و یا نقص عوض داشتن. خودشو هم مجبور کردن رو برانکار بخوابه تا با اشعه‌ی ایکس ازش عکس بگیرن. وقتی می‌خواست بلند شه بشینه متخصص رادیولوژی به‌ش گفت یه ناهنجاری جزئی تو عکسا دیده‌ن که احتمالاً چیز مهمی نیس، اما باید همون‌جور خوابیده بمونه تا نتیجه‌ی بقیه‌ی آزمایشا برسه. لازم بود چند ساعت بیش‌تر تحت نظر بمونه، به همین خاطر بردنش به طبقه‌ی پنجم و یه اتاق تک‌نفره به‌ش دادن.
راهروهای طبقه‌ی پنجم خالی بود اما در ِبعضی اتاقا رو پیش کرده بودن. تو یکی از اتاقا چندتا مریض دید که رو تخت خوابیده بودن و به‌شون سرم زده بودن. چند ساعت تو اتاق رو برانکار تنها موند. اضطرابش مدام بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد. بالاخره پرستار اومد. یه سینی کوچیک دستش بود که توش قیچی بود. پرستاره اومده بود به‌دستور یکی از دکترای طبقه‌ی چهارم، دکتر فلانی که قرار بود معاینه‌ی نهاییو انجام بده، موی یه‌تیکه از پس کله‌شو بچینه. بوتزاتی، همین‌طور که پرستار موهاشو تو سینی می‌ریخت، از پرستار پرسید خود دکتر هم می‌آد اونو ببینه یا نمی‌آد. پرستار جوری لبخند زد که انگار فقط یه آدم خارجی ممکنه همچین چیزی بپرسه و گفت دکترا معمولاً ترجیح می‌دن تو طبقه‌ی خودشون بمونن. اما خود پرستار بوتزاتیو برد طبقه‌ی پایین و کنار پنجره منتظرش گذاشت. ساختمان شکل نعل‌اسبی داره و بوتزاتی می‌تونست از پنجره‌ی طبقه‌ی چهارم کرکره‌ی پنجره‌های طبقه‌ی اولو ببینه که تو داستانش هم توصیفش کرده. بعضی از کرکره‌ها بالا بود اما بیش‌ترشونو انداخته بودن. بوتزاتی از پرستار پرسید کیا طبقه‌ی اول کار می‌کنن. پرستار به بوتزاتی جوابی داد که تو داستانش هم هست: فقط کشیش بیمارستان. بوتزاتی تو داستانش نوشته تو اون یه ساعتی که گذشت تا دکتر بیاد، این مسأله که حس‌وحال ریاضی داشت براش یه‌جور وسواس ذهنی شد. به خودش گفت طبقه‌ی چارم دقیقاً وسط شمارش معکوس هفت تا یکه. دچار یه‌جور ترس خرافات‌زده شد که مطمئنش می‌کرد اگه یه طبقه‌ی دیگه پایین بره کارش تمومه. از طبقه‌ی پایین صدای بریده‌بریده‌ای می‌شنید، مثل داد و فریاد کسی که از شدت درد و ناراحتی جون‌به‌لب شده باشه. حس می‌کرد صدای داد و فریاد از چاله‌ی آسانسور بالا می‌آد و به‌ش می‌رسه. بوتزاتی به خودش گفت اگه اومدن و خواستن به هر بهانه‌ای یه طبقه ببرنش پایین‌تر هرجور شده نذاره.
بالاخره دکتر اومد. دکتر فلانی نبود، دکتر بهمانی مشاور بیمارستان بود. ایتالیایی‌ش خیلی ضعیف بود و بعضی کتابای بوتزاتیو خونده بود. سرسری نتیجه‌ی آزمایشا و عکس‌های اشعه‌ی ایکسو نگاه کرد و تعجب کرد که چرا همکار جوونش، دکتر فلانی، گفته موهای بوتزاتیو بچینن. دکتر بهمانی گفت لابد می‌خواسته جراحی ِپیش‌گیرانه بکنه، که البته لازم نبود چون بوتزاتی کاملاً سالم بود. دکتره عذرخواهی کرد و گفت ایشالا داد و فریادای مرد طبقه‌ی پایینی زیاد بوتزاتیو نترسونده باشه. گفت مرده تنها کسیه که از یه تصادف اتوموبیل باقی مونده. گفت گاهی طبقه‌ی سوم خیلی پرسروصداس، خیلی از پرستارای اون طبقه گوش‌بند می‌بندن. اما احتمالاً خیلی زود مرد بی‌نوا رو می‌برن طبقه‌ی دوم و دوباره آرامش برقرار می‌شه.»
سلدم با سر به توده‌ی آجری تیره‌ای اشاره کرد که حالا برابرمان بود. گفتی تقلا می‌کند تا قصه‌اش را تمام کند. با همان لحن آرام و سنجیده گفت: «بوتزاتی روز بیست‌وهفتم ژوئن سال 1967 رفته بیمارستان، دو روز بعد ِتصادفی که زنم و جان و سارا توش مردن. اون مرده که تو طبقه‌ی سوم درد می‌کشیده من بودم.»