در ایلیاد هومر آپولو به درخواست کریزس، که آگاممنون دخترش را به غنیمت جنگی گرفته و فدیههای او را نپذیرفته است تا دخترش را به او برگرداند، در «صحنه»ای بهراستی تماشایی دست به کمان میشود و نه روز پیاپی تیرهایی شگفتانگیز بر فراز «بازماندگان دانائه» میباراند: آپولون درخواستش را پذیرفت و با دلی خشمگین از قلههای اولمپ فرود آمد، ترکشی را که دو سر آن نیک بسته شده بود با کمان بر دوش داشت. تیرها بر دوش خدای خشمگین بانگ میکردند، و وی میلرزید و مانند شب میگذشت. آپولون آمد و در کنار کشتیها جا گرفت، و سپس تیرش را رها کرد. غریوی بیمافزای در کمان سیمین برخاست. نخست استران و سگان تیزتک را نشانه کرد. سپس تیر دلشکاف خود را بر مردان رها ساخت، و از آن پس تودههای هیزم که برای سوختن مردگان بکار میرفت همواره زبانه میکشید. پس از آن بازماندگان دانائه گرد میآیند و شور میکنند، آخیلوس (آشیل) با آگاممنون درمیافتد که آزمندی کرده و دختر کریزس را برنگردانده است. پیشگو آگاممنون را میآگاهاند که چارهی کار برگرداندن دختر است، آگاممنون به تلخی میپذیرد و در عوض دختری دیگر را که آخیلوس به غنیمت جنگی برده است از او میستاند و آخیلوس اشکریزان پای دریا مینشیند و از مادرش تتیس، خدای دریاها، یاری میجوید. تتیس سیمینساق نزد زئوس میرود، دست چپ بر بر زانوی او و دست راست بر چانهاش مینهد و از او وعهده میگیرد که داد پسرش را بستاند. زئوس دور از چشم زنش سر تأیید تکان میدهد و پیکی به خواب آگاممنون میفرستد و او را به جنگیدن با مردم تروآ برمیانگیزاند. آگاممنون مردمانش را جمع میکند و پیش از آنکه یورش ببرند، تا آزموده باشدشان، از سختی جنگ میگوید و آنکه بعید مینماید که در جنگ پیروز باشند. دل فرماندهان و جنگندگان سرد میشوند اما آتنه، الاههی آسمانیچشم، به دستور هرا، همسر زئوس، در گوش اولیس میخواند تا مردم را به جنگیدن برانگیزد و اولیس، پلیس سرکوبندهی دولت آگاممنون، نیز چنان میکند، فرادستان را به تشویق و فرودستان را به تحقیر به نبرد میخواند و نستور، رسانهی فراگیر و فریبندهی عوام و خواص، همگان را در اشتیاق جنگ میاندازد و همه آمادهی نبرد میشوند و فقط ترسیت دست از مخالفت برنمیکشد: این مرد زشتترین جنگجوئی بود که به تروا آمده بود. پاهایش پیچیده بود و از یک پا میلنگید، از آن گذشته شانههای افتاده و فرورفتهای داشت. بر کلهٔ نوکدرازش اندکی موی پراکنده رسته بود. مخصوصاً آخیلوس و اولیس که با ایشان یبجا ستیزه میکرد ازو بیزار بودند. اینبار نوبت آگاممنون بود. ترسیت با فریادهای بلند سخنان ناسزا در حق او میگفت. راستست که مردم آخائی از وی در دل کینه داشتند، اما وی که آهنگ ستیز با آگاممنون داشت ببانگ بلند گفت: «هان ای پسر آتره، دیگر چه شکایت داری و بچه نیازمندی؟ سایبانهایت از سلیح آهن و مفرغ انباشته است و بنهگاههایت آکنده از زنان اسیری است که ما مردم آخائی هر بار که شهری را میگیریم بتو میدهیم. شاید باز نیازمند زری؟ زری که از تروا میآید و یکی از مردم تروا برای باز خریدن پسرش که من یا دیگری از مردم آخائی گرفته و بند کردهایم برای تو میآورد. یا اینکه باز انتظار زن اسیر جوانی را داری که او را دور از دیگران تنها برای خود نگاه داری و خود را در آغوش او بیفگنی؟ نه شایستهٔ سالاری چون تو نیست که مردم آخائی را چنین در گرداب بدبختی بیفگند. اکنون شما، ای مردم ترسو، ای مردم زبون زشت، ای زنان آخائی، شما را زنان میگویم چون دیگر نمیخواهم بشما مرد خطاب کنم ــ بیائید تا ما با کشتیهای خویش بخانهٔ خود بازگردیم و آگاممنون را اینجا در تروا بگذاریم تا از غنیمتها و خواستههائی که اندوخته است بهرور گردد؛ تا خود بداند که همراهی و پشتیبانی ما برای او سود دارد یا ندارد. هماکنون بود که او با آخیلوس، دلاوری که بسیار برتر از خود اوست، درافتاد. و ببیداد و ستم سهم او را از غنیمت باز گرفت. راستی که آخیلوس کینهای در دل ندارد و مردی پرحوصله است وگرنه ای پسر آتره آن گستاخی که تو آنروز با او کردی واپسین و آخرین گستاخیهایت میبود». ترسیت چنین میگفت و آگاممنون شبان مردم را بزشتی یاد میکرد. اما ناگهان اولیس بزرگوار فرا رسید، نگاه خیرهای برو دوخت و با سخنان درشت سرزنش آغاز کرد که: «ترسیت، تو میتوانی سخنگوی پربانگی باشی اما گفتهٔ تو پایان ندارد. بس است. در پی آن مباش که تنها با شاهان و مهتران خویش درافتی. اکنون من این را بتو میگویم: در میان همهٔ کسانی که با پسران آتره بپای دیوار شهر تروا آمدهاند کسی از تو زبونتر نیست. پس بهتر است تو نام شاهان را بر زبان نیاوری و بایشان ناسزا نگوئی و کمتر در اندیشهٔ بازگشت باشی. ما هنوز درست نمیدانیم کار چگونه خواهد گذشت و مردم آخائی پیروزمند یا شکسته باز میگردند. ترا خوش میآید که به آگاممنون شبان مردان بیهوده ناسزا گوئی، زیرا که از همهٔ دلاوران دانائه رهآوردهای فراوان باو میرسد و تو ژاژ میخایی و گوشه میزنی... اکنون این را بتو میگویم که اگر دیگربار ترا ببینم که خود را بابلهی بزنی، این سر بر شانهٔ من نباشد و مرا پدر تلهماک نگویند، اگر ترا نگیرم و جامهٔ ترا، که ستر عورت تست از تنت بدر نکنم و شرمزده و اشکریزان با ضرب چون از انجمن بکشتی روانهات ننمایم». این بگفت و با عصای شاهی پشت و شانههای ترسیت را بکوفت. ترسیت پشت خم کرد و اشکهای درشت از چشمانش فرو ریخت. از برخورد عصای زرین شاهانه برجستگی خونآلودی در پشتش پدید آمد. هراسان نشست و از فشار درد نگاهی خیره کرد و اشکهای خود را سترد. دیگران که این را دیدند با همه ناخرسندیها که هنوز در دل داشتند خندهای بخشنودی کردند و بیکدیگر گفتند: «اولیس بارها بما خدمتهای نمایان کرده است، یا رأیهای خوب بمیان آورده و یا اینکه ما را در جنگ رهبری کرده است. اما امروز در برابر این مردم، کاری شایستهٔ تحسین کرد که زبان این ناسزاگوی را که همیشه یاوهسرائی میکند فرو بست شاید دیگر هرگز وی را یارای آن نخواهد بود که دربارهٔ شاهان سخنان دشنامآمیز بگوید.» البته حالوروز زمانی و مکانی داستان را باید در نظر گرفت، اما آیا این نقلقول «مستقیم» که هومر از «دیگران» میآورد نشان میدهد که میخواهد خواننده را بفریبد؟ یا آنکه در بند حالوروزی مشابه زمان و مکان داستان حکیمانه از فریبخوردگی و بیهویتی جامعهی داستانش میگوید؟ از آنکه شادند که یک نفر از میانشان برخاسته از منافعشان و از ظلم شاه میگوید و آنگونه خواروخفیف و کوبیده میشود؟ آیا بهراستی حال خندهداری دارد این ابلهِ لنگِ پیچیدهپای زشتترین که سرانجام آخیلوس جانش را خواهد ستاند؟ آیا بهراستی به خون نشستن و گریستنش بر لبان مانندگانش خندهی خوشنودی میآورد؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقلقولها با حفظ نگارش از ایلیاد، هومر، ترجمهی زندهیاد سعید نفیسی، چاپ ششم، ۱۳۶۶، انتشارات علمی و فرهنگی برداشته شد.
|