این یادداشت دوشنبه، هشتم شهریور ۱۳۹۵، در روزنامهی شرق منتشر شد. یکی از تفاوتهای بازخوردی انواع مختلف موسیقی عامهپسند با بعضی انواع موسیقی غیرعامهپسند به نحوهی مواجههی مخاطب با موسیقی ربط پیدا میکند. مخاطب موسیقی عامهپسند ناخودآگاهانه مؤلفههایی را در قطعهی موسیقی جستوجو میکند که عموماً برگردان گزارههایی غیرموسیقایی است و اغلب در احساسات فردیِ مشترک در جمع ریشه دارد. اگر مواردی مثل ضربنگهدار حرکات موزون، رفیق ریتمیک راه در سفرهای درونشهری و برونشهری و شبیهساز صحنههای سانتیمانتالیستی فیلمهای عاطفیصنعتی را، که از محدودهی تحلیل مخاطبشناسانه خارج است و اساساً به شنیدن «موسیقی» و درک هنر دخلی ندارد، از وظایف یا در واقع شبهوظایف موسیقی کنار بگذاریم، مخاطب موسیقی عامهپسند به قطعه گوش میکند تا چیزی بشنود که انتظارش را میکشد و میتواند پیشبینیاش کند، برخلاف بعضی از انواع موسیقی غیرعامهپسند که مخاطبش از آنچه میشنود جلوتر نیست، خواستار شنیدن ترکیبهای آوایی تازه و آشنا کردن ذهنش با الگوهای نو و گستردهتر کردن ساختارهای موسیقایی بایگانی ذهنش است تا از راه کشف به لحظهی لذت برسد و خواستهناخواسته در ضمن لذت بردن رشد کند. مخاطب موسیقی پاپ در غالب موارد، بیآنکه خود بداند، به دنبال سالها شنیدن قطعات همسان فراوان و نیز شباهت فرمال این قطعات به گزینههای مصرفی زندگی خود، با الگوهای نهچندان پرتنوع حرکتهای ملودیک، هارمونیک، ریتمیک، فرمال و ارکستراسیون سادهی نظام موسیقی پاپ آشنا است و، بیآنکه حتا لازم باشد نوتخوانی بداند، میتواند به روشی شبهغریزی اما اکتسابی مثلاً از رابطهی ملودیک نوت پایه و نوت نمایان سر دربیاورد و یا لحظهای قبل از به صدا درآمدن نوت سانسیبل در خط هارمونی، آن را پیشبینی کند و بنابراین وقت شنیدنش دستخوش لذتی دلچسب شود و خود را آشنا به سازوکار موسیقی بپندارد و مخاطب وقتگذاشتهی هنری اصیل. البته این برداشت او را نمیتوان بهسادگی زیر سوآل برد. حتماً سالها وقتش به شنیدن قطعات موسیقی پاپ گذشته، احتمالاً نامها و برچسبها و ردهبندیهای فراوانی را بررسی کرده و حقیقتاً وقت کمی برای درک «موسیقی» و آشنایی با آن نگذاشته است، اما اگر بخواهیم کل پروسهای را که اتفاق میافتد و اسباب لذت بردن مخاطب را از قطعهای که میشنود فراهم میآورد با قدری سادهسازی در یکی دو جمله خلاصه کنیم، شاید بتوان گفت آنچه رخ میدهد از این قرار است که کلیشههای جاافتاده در ذهن مخاطب با کلیشههای مکرر فرمال و مفهومی قطعه متناظر میشود و این تناظر او را دچار حسی از جنس لذت درک هنر میکند. این پروسه هر قدر هم تکرار شود، به واسطهی ماهیتش، چیز تازهای به مخاطب نمیآموزد و مخاطب را در سطحی ثابت نگه میدارد، اما مخاطب خود به این مسأله آگاه نیست و بنابراین چه بسا آثار موسیقی جاندارتر و خوشساختتر که او نهفقط قادر به درک صحیحشان نیست بلکه بیآنکه قدری درنگ کند و بهراحتی حکم بیارزش یا کمارزش بودن، افراطی یا تصنعی بودن، تاریخ«مصرف»گذشته یا خودنمایانه بودن و ناشنیدنی بودنشان را، دستکم در ذهن خود، صادر میکند و تا پایان عمر هرگز سراغشان نمیرود و عملاً راه تعالی را در موسیقی بر خود سد میکند. شاید به همین سبب از دههی شصت میلادی به بعد که موسیقی پاپ به نوعی فرهنگ جهانی بدل شده، نامهای پرآبوتابی به خود دیده و دورههای مختلفی را گذرانده، همواره زمینهای برای فروش محصولات مصرفی جانبی از قبیل لباس یا بعضاً محصولات شبهفرهنگی از قبیل مواد مخدر بوده است و بهانهای برای به وجود آمدن سازمانهای اجتماعی بسیار گسترده، اما بیهویت و ناکارآمد که شاید یکتا کارکردشان دفع نابهجای انرژیهای انسانی و اجتماعی بوده باشد. در ادبیات نیز میتوان چنان پدیدهای را ردیابی کرد. اگر به قصد سادهتر کردن بحث فرض کنیم گونهای از ادبیات باشد که بتوان آن را ادبیات پاپ نامید، مخاطب این ادبیات در پی خواندن گزارههایی است که خود پیشاپیش به آنها اشراف دارد و در پی تجربیات اجتماعی، فردی، مصرفی و شبهسنتیاش به دستشان آورده است. میتواند این گزارهها را در روایت، فرم، گرایشهای مفهومی و نثر اثری که میخواند پیدا کند. هرجا این مؤلفهها را بیابد، با نویسنده همزادپنداری میکند، درکی احساسی به او دست میدهد و حس میکند نویسنده حرف دل او را زده و بنابراین نویسندهای است آگاه به وضع موجود و همگام با رخدادهای روز. مثلاً یکی از نتایج این گرایش، استخراج جملات قصار کاملاً مشابه از نویسندههای مختلف و حتا بعضاً جعلشان به نام آنها است. هرجا با مفاهیمی تازه و بلکه پیچیده روبهرو شود که با کلیشههای ذهنش همخوان نباشد، نظام ذهنیاش گرفتار انسداد میشود، قادر به تعبیر و تفسیر نخواهد بود و بنابراین نمیتواند همراه آنچه میخواند یا خوانده است پیش برود. همینجا او، که به دنبال سالها خواندن آثاری که برایش قابلهضم بوده خود را مخاطب آشنا به ادبیات میپندارد و کمتر نیازمند به تحصیل روشهای تازهی خوانش ادبیات، به این نتیجه میرسد که نویسنده نتوانسته کارش را آنطور که باید به ثمر برساند، احتمالاً اثرش ضعیف است یا اشکالاتی دارد و بنابراین خیلی زود تکلیفش با اثر روشن میشود. میتوان اینطور نتیجهگیری کرد که در چنان نظامی کافی است، یا اصلاً لازم است، سواد و معلومات ادبی، فرهنگی و اجتماعی نویسنده و مخاطبش همتراز باشد. میتوان گفت اثر ادبی به جایی که اصل پروسهی نوشتن و خواندن باشد، به فرع پروسهای دیگر مسخ میشود؛ بهانهای تا مخاطب معمولی بتواند ادبیات را همچون یکی از کاتالیزورهای زندگی اجتماعیاش در آستین داشته باشد، بتواند بدون دردسرِ کسب سواد لازم جایگاهی را اشغال کند که مختص منتقدان ادبی است، در نمودهای اجتماعی مثل جلسات عمومی نیمهرسمی یا خودمانی و نمودهای شبهاجتماعی مثل فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، از اثر ادبی برای اثبات وجود خود استفاده کند بیآنکه به پیشنیازهای منتقدانه و دانستههای ادبی مجهز باشد، از اینکه او و امثالش در اکثریت آماریاند استفاده کند و به روشی دموکراتیک به نویسنده دیکته کند که چه بنویسد، راه تعالی و رشد بیشتر را بر خود و تاحدی سایر مخاطبان عمومی ادبیات سد کند، از لحاظ سواد و معلومات فنی و تخصصی با نویسنده همتراز باشد و در ضمن گمان ببرد از لحاظ موقعیت اجتماعی، یا به بیان بهتر طبقهی فرهنگی، نیز همسطح او است، به روشی دموکراتیک به منتقد ادبیات نیز فشار بیاورد تا مثل او بیندیشد، حرف او را بزند و ابزارهای هستی و تکاپوی فرهنگیاجتماعی او را فراهم آورد، نویسندگان دگراندیش و مخاطبان اقلیتی معتقد به رشد و تعالیِ پیوسته را منزویتر از پیش کند و هرچند بزرگان کلاسیکشدهی ادبیات را، چه آثارشان را خوانده باشد و چه نخوانده باشد، پرشورانه و با هواخواهی فراوان بستاید، به روشی دموکراتیک مانع شود نمونههایی احتمالاً همجنس آنها در ادبیات زمان حال کشورش به وجود بیاید و نویسندهی صاحبنظر، بلندپرواز، تغییرطلب، ناسازگار و نوآور را به ناموجود بودن محکوم کند چرا که چنان شخصیتی ناگزیر فقط در ترازی ذهنی و در دستهی «غول» و «اسطوره» شدنی است که در دنیای واقعی امروز امکان وجود ندارد و فقط در افسانههای گذشته زیبا، منطقی، مطلوب، پذیرفتنی و نادردسرساز است.
|