دو ساعتی به غروب مانده بود. خورشید در کنج آسمان بود. درختان سبز و زرد و سرخ سراسر شیب را پوشانده بود. چمن تنک به ضرب باد به دو پهلو خم میشد، از دور درخششی چشمکزن میگرفت و نور خورشید را بازمیتاباند. چیزی در جورابم نیش میزد و ساق پایم خارش گرفته بود. هر بار پشت پایم را نگاه میکردم ساقهٔ بهمنی میدیدم که گفتی دنبالم میکند. زهره بیخیال طبیعت و منظره با من راه میآمد و حرف میزد. من گوش میدادم و کمتر چیزی میگفتم. آهستهآهسته پایین میرفتیم. اکنون از جماعت دور شده در نیمهراه رسیدن به اتومبیلها بودیم. هنگامی که به راه افتادیم هنوز همراهان، که دیشب تا دمدمای صبح به عیش و عشرت بیدار مانده دور آتش جمع شده بودند، خوابیده بودند و کمکم بیدار میشدند. ایرن از ما جلوتر افتاده بود و پیشاپیش میرفت. نگاهش میکردم. تند میرفت، تندتر از آنچه باید. در اطراف نمینگریست، گفتی بیمقصد میرود. گفتی مقصدش رفتن است و قصدش رسیدن نیست. منتظر نمیماند تا با هم برویم. چنان میرفت که کمی پایینتر دیدیم از اتومبیلها هم گذشت و پایینتر رفت. دیشب خوب نخوابیده بودم و حوصلهٔ معطلی نداشتم. برگشتم از زهره پرسیدم: «این کجا دارد میرود؟» زهره که طبق معمول خوابی را که دیشب دیده بود به آبوتاب فراوان برایم بازمیگفت، انگاشتی از گفتهٔ بیربط من دلخور شده باشد گفت: «چه میدانم! لابد میرود گل بچیند.» و خندید. نخندید؛ نیشخند زد. گفتم: «صدایش بزن. بگو دور نشود. میخواهیم برویم.» اکنون دیگر به اتومبیلها رسیده بودیم. گفت: «به من چه. خودت صدایش بزن.» ساقهٔ بهمن ساق پای من را نیش میزد، برگشتم پشت شلوارم را نگاه کردم بلکه ببینمش، اما دیدم که در پس پایم بر زمین افتاده است. نمیدانم نیش بهمن میآزردم یا نیشخند زهره، که ناگهان شنیدم زهره جیغ کشید و یکه خوردم، قالب تهی کردم، سر برداشتم و دیدم ایرن، که گفتی صدای تیز زهره را نشنیده است، برگشته ما را نگاه میکند و میخندد و در پشت سرش، به فاصلهٔ حدود بیست گز، شیری درشتاندام و گربز خرامان به او نزدیک میشود. زهره باز جیغ کشید تا ایرن را خبر کند، اما ایرن نمیشنید، یا نمیفهمید، یا نمیخواست بفهمد، نمیدانم. زهره برگشت و مرا نگاه کنان به لحنی درمانده و سخت ترسیده گفت: «کاری بکن! الان به او میرسد و میگیردش.» بعد دوباره گفت: «در ماشین را باز کن سوار شویم. الان است که به سراغ ما بیاید.» پاک هول کرده بود و نیشخندش خشکیده بود. نمیتوانستم داد بزنم و ایرن را هوشیار کنم. حال عجیبی بود. خود میپنداشتم که داد میزنم، که میگویم: «ایرن! برگرد، بپا! به آن طرف مرو.» اما دادم به فریادی در خواب میمانست که از گلو برنمیآید. چارهای نبود. شستی دزدگیر اتومبیل را فشردم تا درش باز شود. زهره پرید و در اتومبیل نشست. من نیز در پشت فرمان نشستم و سویشان به راه افتادیم. شیر تنآسایانه سوی ایرن میرفت. زهره گفت: «چرا آنوری میروی؟ میکشدمان! سروته کن تا فرار کنیم.» من اما صدایی نمیشنیدم. میراندم و ایرن را میدیدم که هنوز بودن شیر را درنیافته بود. نمیدانم، حس میکردم که دریافته باشد، اما نداند آن که به سراغش میآید شیری درنده و خونخوار است. همانند شاهزاده خانمی مینمود که در بوستان کاخ پدرش گل میچیند و خود را از دنیا و مافیها بیخبر مینمایاند تا شهسواری خوشقامت یا شاهزادهای زیبارو به شکوه و جبروت نزدش برود و از او خواستگاری کند، گفتی میخواهد خود را این گونه معصوم و لطیف بنماید، میخواهد بگوید غرقهٔ تماشای زیبایی گل شده است تا هنگامی که شاهزاده به او برسد، از اسب پیاده شود و در برابرش زانو بزند، ناگهان یکه خورده برگردد و در چشمانش بنگرد، سرخ شود و لحظهٔ آغاز خوشبختی را از ته دل بفهمد و تجربه کند. اکنون شیر فاصلهٔ زیادی با ایرن نداشت. من بهسرعت میراندم تا پیش از شیر به ایرن برسم، اما نشد. هنوز ما نرسیده بودیم که شیر به پشت سر ایرن رسید، مکثی کرد و سپس سر پریالوکوپالش را آهسته بر کمر ایرن مالید. ایرن، چنان که در اوج خوشبختی، سر چرخاند تا شاهزاده را ببیند و از عاقبت پرعافیتی برخوردار شود که بیش از هزار سال انتظارش را کشیده باشد. سر چرخاند و من دیگر چهرهاش را ندیدم. اما صورت شیر را دیدم و برق آز و شهوت را در چشمانش، سر درشتش را دیدم که در شکم ایرن فرو رفت و پای پیشش را که بلندش کرد و ضربهای سخت بر پهلوی ایرن کوبید چنان که ایرن به هوا برخاست و چند گز آنسوتر بر زمین افتاد. درست به همان دمی که ایرن در هوا بود، ما به آنها رسیده بودیم. فرصت را مغتنم شمردم، پرگاز سوی شیر راندم، که گفتی او هم بودن من را درنمییابد، و تا بخواهد تکانی بخورد اتومبیل را سخت به او زدم چنان که او نیز به هوا برخاست و در طرف مقابل ایرن چند گز دورتر بر زمین افتاد. اتومبیل ازریختافتاده را سوی ایرن راندم. دستم را پس بردم و در عقب را گشودم تا سوار شود، نگاهی به من انداخت، سپس سر برگرداند و نگاهی غریب، انگاشتی از سر گذشت، به شیر انداخت که از جا برمیخاست و بیشتاب و خرامان سوی ما میآمد. داد زدم: «سوار شو دیگر، احمق!» چنان که برمیآمد نمیخواست سوار شود. چارهای نبود. در سمت خودم را گشودم، دست دراز کردم، لباسش را گرفتم و او را به یک ضربه به درون اتومبیل کشیدم چنان که بر زهره افتاد و زهره، گفتی آزرده، او را به ضربهای دیگر بر صندلی عقب انداخت. شیر سلانهسلانه سوی ما میآمد، بی ذرهای شتاب. باز دست کشیدم و در عقب را بستم، سروته کردم، به راه آبادی افتادم و شیر را دیدم که بر سر جایش به تماشای ما ایستاد. ایرن را در آیینه نگریستم که شیر را به حسی بسیار غریب و برای من یکسره نامفهوم نگاه میکرد. گفتی غیر از این شیر در دنیا نمیبیند. گفتی ما را به اندازهای بیاهمیت مییابد که حتی خودش را زحمت نمیدهد تا به کاری که کردهایم اعتراضی بیاورد. باز خارش را در پایم فهمیدم و بینگریستن دانستم که ساقهٔ بهمن پشت پایم در زیر صندلی افتاده است. نگاهم را در آیینه دواندم و شیر را دیدم که پس از دور شدن ما، همچنان ایرن را نگاه کنان و خرامان در پشت سرمان به راه افتاد. چشمان آبیاش میدرخشید و موی زرین یالش در باد میرقصید.
|