آنچه در پی میآید مقالهیی است ارزشمند که نویسنده و نمایشنامهنویس برجستهی انگلیسی، جی. بی. پریستلی، دربارهی کتاب «رد گم» نوشت و به پیشدرآمد ترجمهی انگلیسی کتاب به آن نسخه، چاپ انتشارات بارد، افزوده شد. این مقاله ضمن طرح واکاوی ارزشمندی از این اثر برجسته و بهشدت تأثیرگذار ادبیات مدرن که موجب شد منتقدان صاحبنامی مانند روژه کایوای فرانسوی آلهخو کارپانتیه را بزرگترین نویسندهی قرن بیستم بنامند، به خودی خود نوشتهیی است بسیار خواندنی دربارهی ادبیات معاصر و ارتباطاتاش با اجتماع. به دو دلیل از نوشتن این مقدمه بسیار خورسندم. نخست چون فرصتی است تا حرفی از کتابی بزنم که آن را بیش از هر کتاب دیگر میستایم. دلیل دوم البته بسیار دور از ذهن است. مایلام در نوشتهیی که همگان میخوانند اشتیاق، سرمایهگذاری و جسارت ناشرانی را بستایم که رد گم را، به بیان معمول، دوباره به بازار نشر میفرستند. بهنظر من کار حقیقی ناشران غیر از این نیست، متمایز از روند بازاریابی کالایی «عناوین» (که در آن نویسندگان را قلم میگیرند) که هر روز در هیأت کار نشر جان بیشتری میگیرد. همیشه این سوآل را از خود پرسیدهام که اصلاً چرا کسانی که شوروشوقی به ماهیت کتاب ندارند، که علاقهی قلبی به نویسندگان ندارند، وارد کار نشر میشوند. اینان اگر حقیقتاً میخواهند دستگاهی پولساز برپا کنند، چه بهتر که وارد کار تولید موتورسیکلت یا سوسیس بشوند. اما آنها که این کتاب را چاپ میکنند واقعاً به مسألهی کتاب اهمیت میدهند و من سپاسگزارشان هستم. در چهلوچند سالی که گاهگاه به کار نقد و بررسی پرداختهام همیشه طبق سه اصل خودساخته رفتار کردهام. به جای بدگویی از کتابهای بد، آنها را نادیده گرفتهام چون این کار جز هدر دادن وقت و انرژی نتیجهیی ندارد. همیشه سخاوتمندانه ستایشهای مختصری روانهی آثار نویسندگانی کردهام که آثارشان را قابلخواندن برشمردهام، چرا که معتقد ام این نویسندگان شایستهی قدری تشویق هستند. بر اساس اصل سوم همیشه در استفاده از عبارات «شاهکار» و «نابغه» احتیاط فراوان به خرج دادهام. استفادهی ولخرجانه از این عبارات شأن نقد را پایین میآورد. کسی که بهفریاد به استقبال هر کتاب نسبتاً خوبی برود وقتی کتاب برجستهیی نصیباش میشود از نفس افتاده است. در هر نسل، نهفقط در یک کشور بلکه در سراسر جهان، فقط معدودی شاهکار و انگشتشماری نابغهی ادبی دست میدهد که بسیار هم نادرند. اینها را گفتم تا گرایشام را بر خواننده معلوم کنم و سپس در کمال آگاهی بگویم بهنظر من رد گم حاصل کار نویسندهیی نابغه و شاهکاری نبوغآمیز است. توصیهی من به هر خوانندهیی که بخواهد این شاهکار را بهخوبی درک کند این است: ابتدا کتاب را، گیرم خیلی سریع، بخوانید تا ماجرا دستگیرتان شود. سپس، در فاصلهی زمانی کوتاه، کتاب را بردارید و آرامآرام دوباره بخوانید و خود را از تکتک جملات پرمغز کتاب بهرهمند کنید و محظوظ شوید. بهنظر من این روش به دو دلیل بهترین روش است. نخست، روایت رد گم غنای عجیب و بیمانندی دارد و طعمهای دلچسب فراوانی به کام خواننده مینشاند. دوم و مهمتر اینکه این رمان را باید در ترازهای مختلف خواند، از آن بهره برد و آن را فهمید، دقیقاً مثل شاهکار کلاسیک ادبیات اسپانیا، دون کیشوت، که لایههای هجو و کنایی بیپایان دارد و اگر درست خوانده شود همیشه حرف تازهیی به خواننده میزند. رد گم بهترین نمونهی سبکی است که من اقدام نمادین مینامماش (و خودم در بسیاری داستانها و نمایشنامهها سعی در پیاده کردن آن داشتهام). این روزها سمبولیسم در ادبیات ورد زبان همه شده و بعضی رفقای خوب من که نویسندگانی ستودنی هستند سخت در این زمینه کار میکنند. اما این سمبولیسم در اغلب آثار مرتبط، مثل کشمش از کیک، از اثر جدا میافتد. این چیزی نیست که من اقدام نمادین مینامم. اقدام نمادین مستلزم آن است که تمام موقعیتها، تمام رخدادهای مهم داستان، هرچه که اتفاق میافتد و ذرهیی اهمیت دارد عمق و ارزش نمادین داشته باشد. چنان اثری را میشود در سطوح مختلف خواند (و یا در هنرهای نمایشی دید یا شنید)، فهمید و از آن لذت برد. اقدام نمادین را نباید با تمثیل یکی دانست که اغلب دلسردکننده و ناقص از آب درمیآید چون کل اثر چیزی نیست جز بالماسکهیی که به مجرد برداشتن نقابها همهچیز آشکار میشود و خواننده از آنچه خوانده راضی نمیشود. در تمثیل هم نویسنده و هم خواننده باید سطح ذهن را به کار بگیرند. رموز حیات و اعماق ذهن نادیده انگاشته میشود و دست هیچکدام، نه نویسنده و نه خواننده، به دنیای درونیات انسان نمیرسد. سمبولیسم حقیقی دنیای بیرونی ما را به دنیای درونیات متصل میکند و خود ِنماد از اعماقی برمیخیزد که ما قادر به نفوذ به آن نیستیم. با اینکه در اثر نمادین یک لایهی مفهومی را زیر لایهیی دیگر طرح میکنند، اما همیشه لایهیی نهایی وجود دارد که هیچوقت نمیشود آن را تماموکامل بررسی و روشن کرد چون از دسترس ذهن خودآگاه خارج است. اینها همه در رد گم مشهود است. آنچه در سطح اول به خواننده داده میشود داستانی پرجاذبه از ماجراجویی و سفر است. صرف رویهی داستان و بدون در نظر گرفتن نکات عمیقی که در کتاب هست، خود روایت داستانی درخشانی است. بد نیست از مهارت بیمانند کارپانتیه در روایت مثالی بزنم که صرفاً بخش بسیار کوچکی از کتاب است. آهنگساز و زن همراهاش در راه جنگل چند روز در هتلی بزرگ در پایتخت کشور اقامت میکنند. همان وقت ناگهان چیزی از جنس انقلاب اتفاق میافتد و رگبار گلولهها میبارد. این البته موقعیتی آشنا در ادبیات داستانی آمریکای مرکزی و جنوبی است. ما خوانندگان نیز همه توریستهایی در هتل هستیم و ناگهان با صدای رگبار مسلسلها مواجه میشویم. آشپزها و خدمتکاران ناپدید میشوند، مواد غذایی تازه به هتل نمیرسد و آب قطع میشود. هیچ نمونهی دیگری سراغ ندارم که همچون کارپانتیه این مسأله را در حدود پانزده صفحه به این زیبایی بیان کرده باشد. تراژدی پوچ و عظیم این خشونت ناگهانی، اشاره به امنیت شکنندهی جوامع شهری ما که هرگاه متوجه میشویم برق قطع است و آب در لوله نیست بهکلی درمانده میشویم: اینها همه در این پانزده صفحه به شکلی بینقص بیان شده است. شاید بد نباشد از سطوح مختلف مفهوم و عمق رمان گریزی به غنای روایتاش بزنیم که پیشتر به آن اشاره کردم. کارپانتیه جزییات را با نگاهی نافذ مشاهده میکند و پدیدههای غریب یا الهامگونه را شاعرانه بیان میکند. رد گم ذاتاً رمانی شاعرانه است و اگر نبود کارپانتیه نمیتوانست این حالت نمادین عمیق را به وجود بیاورد که در سطوح مختلف با خواننده ارتباط میگیرد. آنچه در رمان رخ میدهد سفری از برادوی به گوشه و کنار اورینوکو یا آمازون است، اما آنچه بسیار مهمتر است سفر در زمان است. کارپانتیه این موضوع را به بیانی شیوا بارها و بارها در کتاب نشان میدهد. همانطور که یونگ گفته است ما ناخواسته فراموش میکنیم که تمام افراد بشر همچون ما در قرن بیستم زندگی نمیکنند. بدون اینکه نیاز به سفر به نقاط دورافتاده باشد با افرادی روبهرو میشویم که در قرن نوزدهم، قرن هژدهم و حتا گاه در قرون وسطا زندگی میکنند. حال اگر از تمدن شهری و تکنولوژیکمان فاصله بگیریم و مثلاً به صحراهای استرالیا برویم، احتمالاً با اقوامی روبهرو خواهیم شد که به سبک عصر حجر زندگی میکنند. بنابراین راوی موسیقیدان کارپانتیه در جستوجوی سازهای ابتدایی ابتدا بر رودخانهیی بزرگ سفر میکند و سپس در آبراهههایی باریک به اعماق جنگل نزدیک و نزدیکتر میشود، به گذشته سفر میکند و علاوه بر مشاهدهی جوامع قدیمی بشری، در این جوامع زندگی میکند. راوی داستان را از یک شهر امروزی بسیار بزرگ شروع میکند، در میان تودههای بیشکل و بیشمار که تمام روز به کاری مشغول اند که نمیخواهند بکنند و بقیهی وقتشان را به سرگرمیهای ابلهانه هدر میدهند، بنابراین هرچه راوی عقبتر میرود، هر چه جامعهیی که در آن زندگی میکند ابتداییتر میشود، رضایتاش از زندگی و امیدش به آینده بیشتر میشود. وقتی عاقبت کنار زنی ساده که دوستاش دارد و دور از تمدن ما، در منطقهیی ناشناخته به زندگی ادامه میدهد، ماهیت آهنگسازش دگرگون میشود و بعد از سالها زندگی بیبار به ساخت اثری بلندپروازانه و بسیار فاخر مشغول میشود. اعتراضی منطقی است اینکه مردی که نمیخواهد دیگر لحظهیی چشماش به شهرهای ما بیافتد، که راضی است از اینکه حساب خود را از تمدن ما جدا کرده، نباید مشتاقانه به ساختن اثری بپردازد که اجراش مستلزم ارکستر بزرگ، گروه کر تمریندیده و تالار کنسرت است. این حرف همیشه ضعف و حتا نیمهی پوچ متفکران و هنرمندانی است که به ما امر میکنند به تمدن پشت کنیم. روسو برای معرفی وحشی نیک خود به ناشر و خوانندگان بافرهنگ نیاز داشت. گوگن که در دریای جنوب زندگی میکرد هنوز به گالریهای هنری پاریس وابسته بود. دی. اچ. لورنس به تمدن ما ناسزا میگفت و در عین حال حداکثر استفاده را از تولیدکنندگان کاغذ، چاپخانهها و کتابفروشیها میبرد. البته دیگرانی بودهاند که تفکرشان سازگارتر بوده است، دیگرانی که ما هیچ خبری از آنها نداریم چون تمدن ما را طرد کردهاند و لابد هزاران کیلومتر دورتر از هر آبادی در کلبهیی گلی دهندره میکنند. بیتردید کارپانتیه از این ناسازگاری بهخوبی باخبر است. (او بهشکلی منحصربهفرد از بسیاری امور باخبر است و براساس تجربیات خارقالعادهی خود در زمینههای مختلف، از تاریخ فرهنگی تا سفرهای دور، و به تکیه بر حافظهی قوی و تخیل غنی خود مینویسد.) باید دقت داشت آنچه او در اختیار ما گذاشته نه بحثی سیاسیاجتماعی بلکه رمانی نمادین و شاعرانه است. کتابی که در آن نهفقط به گذشته سفر میکند بلکه دنیای درون انسان را نیز واکاوی میکند. با این اوصاف به عمیقترین سطح رمان میرسیم که در تاریکوروشن ذهن پنهان و آشکار است. میدانیم کارپانتیه، مردی که سفرهای بسیار کرده و علایق فراوان دارد، در هاوانا بزرگ شده اما پدرش فرانسوی و مادرش روس بودهاند. او در کوبا، مکزیک، فرانسه، اسپانیا، بلژیک، هلند، ایالات متحدهی آمریکا، برمودا، هائیتی، کوهستان آند و نواحی دورافتادهی ونزوئلا زندگی کرده است. (رودخانهها، کوهستانها و جنگلی که در رد گم با آنها مواجه میشویم حاصل تجربیات او در ونزوئلا است.) ضمناً او بسیار عمیقتر از اغلب انسانها در این دنیای درونی زندگی کرده است و این رودخانهها، کوهستانها، جنگل، توفانها، غروبها و سپیدهدمها را در این دنیا نیز میتوان بازیافت. شاید نمونههای اولیهی یونگی، از قبیل آنیما، نیز در این دنیا یافت شود که براساس تجربهی اعصار و قرون مرد و شناختاش از زن حاصل شده و چون از اعماق جادویی ناخودآگاه مرد بیرون میآید هالهی جادو نیز بر آن افتاده است. آهنگساز کتاب در حالوهوایی شورانگیز همراهاش در جنگل، روساریو، را صرفاً به این دلیل که در آن واحد صادق و موافق، فروتن اما تندخو است به روث یا آشنای خود در نیویورک، موش، ترجیح نمیدهد. این صفات البته مهم است اما مسأله فقط اینها نیست: راوی میتواند تصویر بیپیچیدگی زنانگی، تصویر جادویی آنیما، را بر او انطباق دهد و با این کار درهای ناخودآگاه خود را باز و روح خود را تغذیه کند. وقتی میفهمد او را از دست داده است بار دیگر قربانی بیقراری کهنهیی میشود که حس پیوستگی اسرارآمیز درماندگی است، همان حسی که دست از سر تمدن ما بر نمیدارد. او در روش زندگی در جنگل دورافتاده «چیز دیگری» نیز مییابد. آنجا که انسان در مجاورت طبیعت زندگی میکند و تنها به چند مهارت ساده نیاز دارد، آنجا که حایلی پولادین بین خودآگاه و ناخودآگاه نیست و وحی از اعماقاش برمیخیزد، الگوی ابتدایی زندگی بسیار رضایتبخش است چون انگار در آن تمام وظایف روزانه کیفیت و عمقی آیینی و ستایشگونه دارد. (جملاتی که این گزارهها را تأیید بکند در کتاب فراوان است.) اینها همه در تقابل کامل با هستی سرکوبشده و بیبار موسیقیدانی است که در ابتدای کتاب میبینیم، که زندگیاش در شهر لابهلای نوارها و آپاراتها و استودیوها میگذرد، برای آگهیهای تبلیغاتی ابلهانه موسیقی میسازد و طی هفته همسرش را که ستارهی یک نمایش چندساله در برادوی است فقط صبح یکشنبه میبیند. بعد از «نجات»، که خود یک شیرینکاری جعلی و تبلیغاتی است، ناگزیر میشود به این هستی برگردد. این هستی مدام حس بیقراری، نارضایتی و سرخوردگی مبهم در او ایجاد میکند چرا که بین خودآگاه و ناخودآگاه حایلی برپا میکند، درهای دنیای درون، جادو و الهام را میبندد و بنابراین بیبار و بیمعنا میشود. به بیان دیگر میتوانیم بگویم تمدن شهری، صنعتی و تکنولوژیک ما، با تمام عجایباش، بهسرعت رو به شکست میرود چون ارضای امیال و خواستههای عمیقی را که به صورت ژنتیکی به ما منتقل میشود با رضایتهای ثانویه (اتوموبیلها و ابزارها و سرگرمیهای رسانهیی جمعی) جاگزین میکند. این طعنه را به ما میزنند که جامعه را نقد میکنیم اما خودمان از تکنولوژی استفاده میکنیم. ما کتمان نمیکنیم که تکنولوژی مفید است اما عقیده داریم نباید چنان که تکنولوژی به ما تلقین میکند بیشترین اولویت را به آن بدهیم و هزینهی این حالت را با پریشانی حسوحال و ذهنیتمان پرداخت کنیم. اکنون ثابت شده است که این جاگزینی نیازها و امیال ازلی و اولیه با رضایت ثانویه فاجعهبار است. حس درماندگی و محرومیت روزبهروز بیشتر میشود. بسیار اند انسانهایی که هیچ معنایی برای زندگیشان پیدا نمیکنند. نیازهای جسمانی به شکلی ملالآور برآورده میشود (و بنابراین مردم به خوشگذرانیهای گذرا و درونتهی نیاز پیدا میکنند) و تمایلات ذهنی از بین میرود. این دو در کنار هم موجب شکلگیری شخصیت خشن جامعهی ما میشود که هر روز خود را به سلاحهایی مخوفتر مسلح میکند، تصاویری سادیستیتر بهصورت چاپی و یا در سینماها به نمایش میگذارد و یا نوجواناناش محض تفریح پیرزنان را کتک میزنند. اینها همه انتقام کسانی است که از ارثی که حقشان بوده محروم ماندهاند. اکنون مدتی طولانی، دستکم صد سال، است که در تحلیل نهایی آثار ادبی مهم و ماندنی، خود ِجامعهی ما را در قالب شخصیت در نظر میگیرند. رد گم از جمله رمانهای این دستهی ارزشمند و ماندنی است. موسیقیدان کارپانتیه که ژرفترین حسهای خلاقهی خود را در اعماق جنگل مییابد صرفاً انسانی نیست که به اعصار گذشته سفر میکند، او ضمناً من و شما است. خود ِما است که کارپانتیه در دنیای درونمان کشف کرده است، آنجا که تمدن کنونی ما بهگونهیی اسفناک و شاید تا حد درماندگی ناکافی است. کارپانتیه از ما خواهش نمیکند به گوشهیی برویم و زندگی ساده آغاز کنیم. او در این داستان جستوجو و پایان جستوجو، داستانی بهغایت متعالی با توصیفهای بهیادماندنی و در اوج غنای شاعرانه، ما را مسحور و با نقدی نافذ و عمیق از جامعهی امروزیمان مواجه میکند. به همین دلیل، چنان که ده سال پیش متوجه شدم، عدهیی که مایل اند عشرتطلب و تنآسا باقی بمانند ناراحت و شتابزده ارزشهای این کتاب را انکار میکنند. یا این فرضیهی کاملاً مغلوط و نادرست را مطرح میکنند که این رمان، چون چند سال بعد ِجنگ جهانی دوم نوشته شده، «تاریخمصرف» دارد. اکنون بهوضوح آشکار است که این رمان از زمانی که نویسنده نوشتناش را آغاز کرد «امروزی»تر است. نمیخواهم وانمود کنم کارپانتیه به حد اعلا و بینقص آفرینندگی رسیده است، اما با بازخوانی کتاب اعتقاد پیشینام دوباره در ذهنام اثبات شد: این کتاب شاهکار است، ایدهیی پرالهام که در اوج اعجاب به رمانی ماندنی برگردانده شده است. در نهایت بهتر است حرفام را اینطور خلاصه کنم. آلهخو کارپانتیه ده سال از من جوانتر است و ما پیران چندان علاقه نداریم افراد کوچکتر از خودمان را با شور و هلهله تحسین کنیم، اما من بار دیگر در ستایش رد گم پیشقدم میشوم و مشتاقانه دلام میخواهد در حضور همگان فریاد بزنم: «خدایا، کاش من این کتاب را نوشته بودم!»
|