در هرچه شک توانم کرد... این دو جسم شاخدار چیست که میبینم؟ که هر کدام پنج شاخ دارد و سرشاخشان غشایی سفت و صلب است و بر سرشاخ کوتاهترین شاخ لکهیی ارغوانیرنگ میبینم که میگویند خونمردگی زیر سرشاخ است، که میگویند سرشاخ رشد میکند و خونمردگی را بالا میآورد و عاقبت رفع میشود، حذف میشود، نیست میشود. خونمردگی که نباشد سرشاخ هست، سرشاخ را ناخن مینامند و شاخها را انگشت و این دو جسم شاخدار را دست. خونمردگی هم اگر نباشد ناخن هنوز هست، و نیز انگشت و دست، و این دست از آن من است. دست که باشد من نیز که گرفتار این تأملم... در هرچه شک توانم کرد... هستم؟ چیست آن قرص مدور نورانی که هنوز هر روز به گودال افق در خون خویش مینشیند تا صبح فردا از بطن آبی آسمان برآید، زاده شود و زایش آورد؟ دو جسم شاخدار را چون از پنجره بیرون گیرم از نورش گرم میشود، گرم و گرمتر تا عاقبت گرفتار آن تأمل شوم که قرص مدور نورانی که خورشیدش مینامند هست و من نیز که در این تأملم... در هرچه شک توانم کرد... هستم؟ از پنجره چون پایین را بنگرم در عمق پانزده گز موجوداتی دوپا در رفتوآمد بینم که از من دورند. سریعترین راه رسیدن به آنها فرو انداختن دو جسم شاخدار و ملحقاتشان از این پنجره است، هرچند اگر چنان کنم چه بسا هیچ شوم، شدنم به انتها رسد و دیگر نباشم و چون گرفتار این تأمل شوم که دیگر نباشم انگار... در هرچه شک توانم کرد... هستم؟ شک، تأمل، اندیشه... در هرچه شک توانم کرد، در این نمیتوانم شک کنم که شک میکنم، شک میکنم پس میاندیشم، میاندیشم پس هستم؟ کجاست آن اندام که در من اندیشه میکند؟ در دایرهای سرخوسیاه بر قلهی پیکرم، یا به نقطهای کور و تپنده در سینهام؟ صدای زوزهای که میآید از کجا است؟ چیست آن که مینالد و گویی مرا خطاب میکند تا به خویش بیایم، تا به خود بیایم که بیندیشم یا نیندیشم؟ در سر چه میگذرد که دو جسم شاخدار را خواستهناخواسته بر آن کشم، آشفتهموی سر را آشفتهتر سازم و چشمها را به دو مشت بمالم؟ چیست آنچه در یاد میگذرد؟ کیست آن که کودکی است در ذهن من، که هفتهی یکبار به حمام میرود و همین او را بس، که صورتش ریش که نه کرکی هم ندارد، بر شیب کوههای شهر چارفصل میدود و با موجودی که نمیداند خیالی است یا واقعی گفتوگو میکند بیآنکه خویش بداند؟ در سبزهها نگاه مینگرد و در لالههای واژگون، ریواسها و کنگرها، سنگها و چویلها، چشمی بر زمین و چشمی به آسمان دارد تا آذرخش دررسد، تا قارچها، چنان که پدر میگوید، پشت سنگها قامت راست کنند و او، که کودکی است بیخبر از قد خویش، بیخبر از وزن خویش، بیخیالِ سوراخی به تقلای انگشت شست پا بر لنگهی راست کفش و سوراخی به تقلای عشقی غریب به بودن، هرچند بیاندیشه، در نقطهی کور تپنده در پارهی چپ سینه؟ خرگوش کوهی چه بلند میپرد و سنجاب لای درختان بلوط چه فرز در جستوخیز است. از پی چه میگردند بیاندیشه؟ هست؟ هستند؟ هستم؟ از پنجره چون بنگرم مردان و زنان بینم که صفحههای رنگی به دست، در بازتاب نیستی خویش بر این صفحههای جادو نگاهکنان و لبخندزنان میگذرند، هستند؟ میاندیشند؟ در این شک توانم کرد؟ زوزه بالا گرفته فریاد گشته است. آه، کجا شد کودک که با موجودی که ندانست خیالی است یا واقعی درددل میکرد؟ چه شد آن رقص قارچهای بداندام به سنفونی آذرخش که بر طبل کوههای نوکتیز و گردنفراز اطراف شهر چارفصل میکوبید؟ چرا این زوزه بالا گرفته فریاد گشت است؟ خاموش! بگذار بیندیشم، بگذار باشم، چیزی در دلم فرو میریزد. برمیگردم، در کنج مطبخ مینگرم، آنچه زوزه میکشید بر تابهی سرخ بر اجاق چیست اگر هست؟ خندهام گرفته پیر شدهام. بگذار بسوزد! بگذارد بسوزد و بسوزاند مطبخ و خانه و دنیای نیستی و من را؛ مرا که «سُس پاستا» میپزم، که پنیرم را در یخدان نهادهام مبادا که بگندد، رنگ سبز گیرد، آه، بوی خمیر در سرم پیچیده است. این کله دیگر بوی قورمهسبزی نمیدهد، بوی پاستا میدهد. آخر دکارت که پاستا نخورده بود. این کله دیگر نمیاندیشد، نمیتوانم شک کرد، نمیاندیشم، پس نیستم.
|