نگاهم را در طول اتوبوس دراز میکنم، از چند زنی که جلوتر نشستهاند میگذرانم و تصویر حین گذشتن از شیشهی اتوبوس موج برمیدارد. یعنی این شیشه اینقدر موجدار و بیکیفیت است؟ این پمپبنزین بدکردار را رد کردیم یا هنوز نرسیدهایم؟ یک ماه پیش با همین خط آمدهام اما اصلاً یادم نیست کجا بود، عجب بساطی است. اگر ایستگاه ِدرست پیاده شوم بقیهی راه را پیدا کردن کار سختی نیست. نگاهم را از امواج شیشه میگیرم و محتاطانه در جمع میچرخانم؛ انگاری همه مشغول گوشیهاشاناند. آن یکی را نگاه کن: بیتعارف بر صندلی نشسته، آنهم پشت به جهت حرکت اتوبوس و راست مرا نگاه میکند، اصلاً انگار نهانگار. هه! دم به لحظه هم کولهپشتیاش را نگاه میکند که پیش پایش گذاشته است، لابد میترسد در فاصلهی میان دو نگاه کسی دزدیده باشدش. چیست پشت امواج شیشه؟ اتوبوس سست کرده میخواهد واایستد. به ایستگاه رسیدهایم. هرچه از شیشههای پهلوی اتوبوس بیرون را نگاه میکنم چیزی یادم نمیآید. بله، ایستاد، ایستگاه است. چه کنم؟ چهقدر عجله دارد این مرد گنده با این شکم خیکیاش. میخواهی پیاده شوی، پیاده شو، تنه زدن ندارد، آن هم به یکی مثل من، اتوبوس که خیلی شلوغ نیست این آخرهای خط. عذرخواهی هم نمیکند. اه! عذرخواهی کرد؟ نشنیدم چه گفت. «خواهش میکنم» برایش لبخندی بزن. مثل اینکه او هم نشنید، بدجور عجله دارد. کمی جلوتر بروم و ببینم چه خبر است. راه افتاد. نکند همین ایستگاه بوده باشد. نگاهم بر صندلی خالی آخرین ردیف بخش زنانه میافتد. پیاده شده است! بیاینکه به من خبر بدهد پیاده شده است. این از همان روز اول با من لج داشت، نمیدانم چه هیزم تری به او فروختهام، خدا نصیب گرگ بیابان نکند. این رانندهها هم که از وقتی اتوبوسها کارتی شده دیگر امکان ندارد بین دو ایستگاه واایستند. چارهای نیست. همهی توانم را جمع میکنم و فریاد میزنم: «لطفاً نگه دارید.» فریاد! خودم هم بهزحمت میشنوم. اتوبوس شتاب میگیرد. یکی دو نفری سر از گوشیهای گنده و بدقوارهشان میگیرند و مرا نگاه میکنند. نهخیر، نشنید! «خواهش میکنم نگه دارید، خانمم پیاده شده.» جوانک کولهپشتیبان نگاهم میکند، چه اضطرابی گرفته! لابد میخواهد فریادم را به فریادی که بزند رساتر کند و به گوش راننده برساند، اما میترسد «ضایع» شود، هههه! الان است که احساس گناه خفهاش کند. جوری نگاهم میکند که انگار با نگاه کردنم دردم را درمان کرده باشد. صداها بلند شده، جماعت گوشیهاشان را کنار گذاشتهاند و فریادهاشان به هم میپیوندد. گمانم همه غیر از همان جوانکِ بیگوشیِ کولهپشتیبان فریاد میزنند و به راننده میتوپند که نگه دارد. میلهی اتوبوس از عرق دستم خیس شده است. فریادها بالا میگیرد، یکی دو نفری هم بیاینکه خودشان را نشان بدهند راننده را فحش میدهند. شل کرد، چارهای ندارد، مجبور است کنار بگیرد، ما در اکثریتایم، هههه! ما در اکثریتایم! دهانمان میچاید. بفرما در هم که چسید و باز شد. جوان آفتابسوختهی بغلی راه باز میکند تا پیاده شوم، خدا میداند از کی جفتم ایستاده بوده اما خداوکیلی تا همین الان اصلاً ندیده بودمش، عجب بساطی است، چه شد آن احتیاط و هوشیاری که مدام با هم میگفتیم ضامن جانمان است و خودمان خوشمان میآمد. سری به جمع خم میکنم و پیاده میشوم، بعد برمیگردم تا از جماعت تشکر کنم اما در ِاتوبوس بسته میشود و بیدرنگ راه میافتد. لحظهای در شیشهی در تصویر پیرمردی میبینم با صورت چروکیده، عینک تهاستکانی، کلاه کپی و شال بافتنی پیچیده زیر کت. سر برمیگردانم و سودابه را در پیادهرو میبینم که تقلاکنان به سمتم میآید. لابد میترسد بتوپم که چرا بیخبر پیاده شده است. نه جانم از این خبرها نیست، ما دیگر پشموپیلمان ریخته است. راستی، تصویر سبیل پرپشت سفید را هم در شیشهی درِ اتوبوس دیدم، یا خیال کردم دیدهام؟ ای ذهن ِخرفت ِتنبل! دیدم یا ندیدم؟ آخ، آخ، ای خدا! این سبیل دیگر به هیچ دردی نمیخورد.
|