پیام شما ارسال شد.
بازگشت

آخرین ستاره‌ی آسمان شب



  1. سبّت
  2. در برکات علم و پیشرفتگی (لئو تولستوی)
  3. دو حکایت از شیخ اشراق
  4. اندر توهم هنرمندی (شمس قیس رازی)
  5. دربارهٔ «آزادی»، «وحدت جهانی» و معرفت بازرگان (فیودور داستایوسکی)
  6. استعمال املاء عوامانه (محمدعلی جمالزاده)
  7. چند خطی از مقالات شمس تبریزی
  8. پاک‌باخته (دکتر پرویز ناتل خانلری)
  9. تغییر دادن انسان زمان را؟ (مارسل پروست)
  10. سرزمین سگ (آله‌خو کارپانتیه)
  11. گفت‌وگوها
  12. تأملی در «رز ارغوانی قاهره»، ساختهٔ وودی آلن
  13. دربارهٔ کنفورمیسم و این‌همانی با متجاوز (لوییس مارتین‌سانتوس)
  14. نامهٔ جیمز جویس خطاب به هریت ویور
  15. دربارهٔ ژورنالیست‌فیلسوفان (مارسل پروست)
  16. سلوک شاعرانه‌ی پازولینی
  17. درنگ‌های دل (مارسل پروست)
  18. صمدهای بهرنگی
  19. زین‌العابدین بلادی درگذشت
  20. اتوریته‌ی شیشه در سرزمین گیاهان خودرو
  21. خرمگس (معرکه‌ی) ایلیاد
  22. کوبو آبه و نقابِ چهره‌داران
  23. تونی اردمان و مردی به نام اووه
  24. در باب ناپدیدی
  25. پازولینی؛ زندگی در شعر
  26. رد گم یا گام‌های گم‌شده؟
  27. درنگی در آخرین فیلم روی اندرسون
  28. چرا نباید آثار کافکا را خواند
  29. جست‌وجوی حقیقت در مجاز
  30. زبان و حقیقت در دشمن، نوشته‌ی کوتسی
  31. سرخ‌پوست خوب
  32. ماهی رها و ماهی بسته
  33. نظریه‌ی طبقه‌ی تن‌آسا
  34. انقراض (داستان کوتاه)
  35. سکوت گویای ستسوکو هارا
  36. آخرین ستاره‌ی آسمان شب
  37. نظری به خصوصیات فرمال رد گم
  38. از خواب که بیدار شدم... (داستان کوتاه)
  39. اعتزال (داستان کوتاه)
  40. ایستگاه بعد، راه‌آهن (داستان کوتاه)
  41. کاش من این کتاب را نوشته بودم
  42. پس (داستان کوتاه)
  43. جنبش‌های موسیقی فیلم در سینمای غیرصنعتی
  44. یاکوب فون گونتن
آخرین ستاره‌ی آسمان شب

چه چیز حضور این «ابله» را در دنیای دیگران این‌گونه غیرممکن می‌کند؟ چرا هیچ‌کس او را نمی‌فهمد، حتا وقتی همه او را به طریقی دوست دارند و همه مهربانی او را دوستانه و حتا استثنایی می‌یابند؟ چه چیز این مرد، این مرد سحرانگیز را از دیگران، که یعنی مردم عادی، متمایز می‌کند؟ چرا همه حق دارند او را از خود دور کنند؟ چرا ناگزیر به این کارند؟ چرا سرنوشت او نیز مثل سرنوشت مسیح است که عاقبت نه‌فقط جهانیان که حواریون‌اش نیز او را به حال خود واگذاشتند؟

هرمان هسه، تعمقاتی در باب ابله داستایوسکی


پرنس میشکین (موئیشکین) آخرین مرد بازمانده‌ی خانواده‌ای اصیل اما ناشناس است که پس از سال‌ها بیماری و گذران دوره‌ی نقاهت در سوییس به کشورش روسیه برمی‌گردد. او که خاطره‌ی محکوم به مرگی را شنیده و از آن خود کرده که در آخرین لحظات از مرگ جسته، نتیجه‌گیری منطقی او را به‌غایت درسته یافته و فهمیده هر لحظه‌ی زندگی ارزشی بی‌مانند دارد و انسان باید انسان‌گونه زندگی کند. پرنس میشکین، که از غریبه و آشنا لقب «ابله» می‌گیرد، همواره می‌اندیشد، به کوچک‌ترین پرسشی با دقت فکر می‌کند و با علاقه و صداقت پاسخ می‌دهد، کوچک‌ترین کاری که از دست‌اش بربیاید برای هر کسی می‌کند و هیچ‌چیز، نه ثروت و نه اصالت، موجب نمی‌شود ذهنیت شخصیتی ِازپیش‌تعیین‌شده‌ی کسی را به جای عینیت او ببیند. اعجاز انسانی‌اش در سادگی و بی‌پیرایگی نفهته است. پرنس میشکین از انسان‌ها فاصله می‌گیرد و ضمناً انسان‌ها را به حد نهایت دوست دارد. چنان خود را از بند پیش‌فرض‌ها وارهانده که دیدن عکسی از کسی کافی است تا به اعماق شخصیت‌اش پی ببرد. صداقت را نمی‌دهد تا حرمت بستاند و تنها در روابط‌اش با نوجوانانی که کودک و معصوم مانده‌اند از قبیل کولیا و حتا ئیپولیت و یا کسانی که دست‌کم بزرگ‌سال‌مآب نشده‌اند، مثل ورا، اندکی احساس آرامش می‌کند و در این دقایق کوتاه خود را با دنیای اطراف‌اش هم‌آهنگ‌تر می‌بیند. ناستاسیا را، که در سراسر طول کتاب مرتب و به‌اصرار درباره‌اش می‌گوید «دیوانه» است، به عشقی ورای جسمیت و دنیای زمینی دوست دارد، چنان‌که مادری کودک آزاردیده‌اش را، و آگلایا را به فراخی قلب بزرگ‌اش و به پاکی انسانی که انسانی دیگر را عاشقانه دوست دارد، هرچند آشکارا نه از نیاز و نه حتا از خواهش خبری نیست و به نظر می‌رسد این عشق نیز از چیزی شبیه احساس مسئولیت سرچشمه می‌گیرد. اما بدبختانه ناستاسیا چنان از تغییر و الغای ناخواسته‌ی آینده‌ی مشعشع‌اش، که در مصایب دوران نوجوانی‌اش ریشه دارد، دل‌خور است که در هیچ شرایطی، هرچند بارها امتحان می‌کند، نمی‌تواند خود را از بند احساسات و انتقام‌جویی و تلافی‌گری برهاند. آگلایا نیز که در خانواده‌ای جاه‌طلب اما بی‌ریشه و نوکیسه بزرگ شده حتا لحظه‌ای قادر نیست دنیای واقعی را آن‌گونه که هست ببیند و مدام مابین درونیات حقیقی و ظواهر ساختگی خود پادرهوا است و هرگاه ملزم به انتخاب می‌شود ظواهر را برمی‌گزیند.
پرنس میشکین اما روشن‌دل و صبور است و همه‌چیز را تحمل می‌کند تا شاید بتواند «انسانی» باشد که در بهبود زندگی دیگران قدمی برداشته است. افسوس اما که در جامعه‌ی فاسد اطراف‌اش، در جامعه‌ای که خودخواهی در آن نهادینه شده و هرکس اگر خودخواهانه گلیم خود را از آب بیرون بکشد از دیگران دست‌خوش نیز می‌شنود، نه‌فقط او که هر کس که تفکر را از زندگی‌اش جدا نمی‌کند در میان جمع تنها می‌ماند و دشمن همه می‌شود.
پرنس میشکین از زنان می‌ترسد بی‌این‌که نشان بدهد. از تسلیحاتی که زنان پیر و جوان در پیش‌برد اهداف‌شان به کار می‌گیرند می‌ترسد بی‌این‌که از آن‌ها تاثیری بپذیرد و حتا عظمتی از آن دست که معمول است برای این سیاست‌مداری‌ها قایل شود، زنان را قربانی می‌بیند و مردان را قربانی‌کنندگان و قربانی‌شوندگان قربانیان. ساعت‌ها راه می‌رود و می‌اندیشد، با همه، از مستخدم ژنرال یپانچین گرفته تا سرکار خانم بلاکونسکایا، وارد صحبت می‌شود و بی ذره‌ای تعلل و تزلزل حرف‌اش را می‌زند تا همه بخندند و پشت خنده‌ها به خود بلرزند و بی‌این‌که بدانند حرمتی در خود به این مرد احساس کنند و در همان حال او را «ابله» بنامند. با مستخدم سرخانه از وحشت مجازات اعدام می‌گوید و با پیرزن متفرعن اشرافی و همپالکی‌های او از خوف‌اش از کاتولیسیسم؛ این‌ها هر کدام خود را در جایگاهی متفاوت و منحصر می‌بیند، یکی از این‌که با یک «پرنس» هم‌صحبت شود معذب است و ضمناً از این‌که این «پرنس» خود را تا حد او پایین می‌آورد مشمئز می‌شود، دیگری عارش می‌شود با این مرد که از او پایین‌رتبه‌تر است هم‌کلام شود، اما پرنس میشکین ابداً این چیزها را نمی‌بیند، یا می‌بیند و به‌راستی به چیزی نمی‌گیرد، او مخاطب خود را «انسان» می‌بیند و بس و در میان این‌همه آدم‌های به‌ظاهر رنگارنگ اما یک‌سره هم‌رنگ و بی‌خبر از خود، در میان این‌همه آقایان و خانم‌های بلندمرتبه و سرشناس، تنها یک نفر را دوست خود می‌یابد و این یک نفر رنگی اگر داشته باشد سیاهی است، این یک نفر تنها کسی است که همچون پرنس میشکین دست‌کم تا حدی از واقعی بودن بهره برده، و این واقعیت عشق است و آن سیاهی بخت راگوژین.
راگوژین که فرزند یک بازاری کنس است در نگاه اول واله و شیدای ناستاسیا شده، از خان‌ومان رها شده و به آوارگی افتاده تا روزی، به تصادفی غریب، کنار مردی ژنده‌پوش در قطاری به هنگامه‌ی ماجرا بازگردد که در پایان داستان نیز همراه او خواهد بود و به آرام کردن دل‌اش، در اوج آشفتگی خود، موهای او را نوازش خواهد کرد. راگوژین نیز همچون پرنس میشکین در باب پول و منزلت اجتماعی «ابله» است، او دو چشم نافذ دارد که تنها عشق می‌بیند و هرچند در ناامیدی دست‌وپا می‌زند لحظه‌ای از عشق ناامید نمی‌شود تا عاقبت تصمیم می‌گیرد عشق را به امر و فرمان خود بگیرد و خود تصمیم‌گیرنده باشد، و چه تصمیم سهمگینی که پای پرنس میشکین را به شنیدن‌اش سست می‌کند و دل‌اش را می‌لرزاند، هرچند خود از پیش می‌دانسته است.
عشق زنی است قربانی هوس مردی تاجرمسلک که فیل‌اش یاد هندوستان کرده و خیال دارد همسری شرعی اختیار کند. عشق زنی است که دست‌کم گاه‌گاه در تصمیم‌های کوتاه‌مدت، مثل میشکین و راگوژین واقعیت را می‌بیند و لحظه‌ای هم که شده خود را از خیالات و پیش‌فرض‌ها می‌رهاند تا باز به‌سرعت عمیق‌تر در آن فرو رود و هربار ضربتی مهلک به دل راگوژین و مغز میشکین بکوباند.
امید پسرکی است که پدرش به آرزوی حرمتی که انگار خود نمی‌خواهد داشته باشد و در بی‌خبری الکل، از شدت دروغ‌گویی ِبی‌شائبه دیگر یارای راست گفتن ندارد و التماس در نگاه‌اش به همگان موج می‌زند، پیرمردی که انگار در این زمینه هیچ جایی ندارد و عاقبت نیز رفتنی است، که نماد پایان گذشته است و مضحک و دروغین نمایاندن گذشته در زمان حال. امید پسرکی است که خواهرش همسر یک مرد رباخوار شده و برادرش خیال کرده با حساب‌های ساده‌انگارانه‌ی سرانگشتی‌اش می‌تواند دنیا را صاحب و «پادشاه جهود» شود. کولیا سعی می‌کند مثل میشکین فکر کند، سعی می‌کند پیش از واکنش نشان دادن کار خود را بسنجد، سعی می‌کند «انسان» باشد، «خوب» باشد، کم‌تر حرف بزند و بیش‌تر گوش بدهد، و نتیجه‌ی همه‌ی تلاش‌های او چیزی است که داستایوسکی باز گذاشته تا خواننده خود هرگونه می‌خواهد تحلیل کند، هرچند ناکامی‌اش چندان دور از ذهن نیست.
این رمان شگرف بی‌تردید یکی از بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین شاه‌کارهای ادبیات مدرن است. از فیلم ضعیفی که کوروساوا از آن اقتباس کرد گرفته تا فیلم ناتمام ایوان پیری‌یف و اقتباس‌های بسیار دیدنی‌تر و البته آزادتر برسون و گودار، فیلم‌های فراوان بر اساس آن ساخته شده و از لحظه‌ی انتشارش تاکنون توجه بسیاری روشن‌فکران را به خود جلب کرده است. آری این رمان بی‌مانند، این گنج اندیشه، تمام این‌ها را در خود دارد؛ واقعیت، دروغ، تفکر، عشق، انسان‌های راستین، عروسک‌های کوکی، تنهایی و تشنج و تاریکی عصر امروز که گویا شبی ابدی است. و نویسنده این‌ها همه را به چه زیبایی بیان می‌کند و به چه استحکام وحدت می‌دهد تا ما بیش از یک‌بار بخوانیم هربار از این مایه توانایی نویسنده در حیرت فرو رویم، تا در آیینه‌ی صافی‌اش واقعیت خود را ببینیم، تا شاید پیام‌اش را دریابیم که به ما می‌گوید آن‌گاه که خودخواهی و راحت‌طلبی جای تفکر و مهر را بگیرد همه‌چیز از بین می‌رود و آن‌کس که با مسیح مقایسه‌اش می‌کنند به‌راستی ابلهی می‌شود که در کوهستانی سرد در اروپای دل‌گیر و غم‌افزا در انتظاری که هیچ‌کس نمی‌داند موعودش کیست، اگر اصلاً موعودی برای این انتظار باشد، بر صندلی‌ای می‌نشیند، به غروب خورشید می‌نگرد و خود با خورشید غروب می‌کند.