البته به کودکی نیز میشناختمش، اما فرصت نمیکردم تا پای سخنانش، اگر میداشت، بنشینم. تا مدرسه بود به مدرسه میرفتم و سپس آنقدر در کوچه به دنبال توپ میدویدم یا بر دوچرخه رکاب میزدم تا از پا میافتادم و به خانه میرفتم، شام میخوردم، پیش پدر و مادر مینشستم و تلویزیون که روشن بود حوصلهام را به سر میبرد، به اتاق میرفتم، چراغ را خاموش میکردم و به رختخواب میرفتم و آنوقت آهستهآهسته میآمد، اما تا میخواست خودش را به آن اطوار و عشوه به رخم بکشد و کاری کند که دریابمش، خواب مرا برده بود. چند سال پیش، ده سال پیش شاید، او را در هیأت تازهاش دیدم، از ناز و عشوه و آهستگی خبری نبود. یکباره و بیمحابا آمد و بدخلق، شبها چراغ را که خاموش میکردم همهجای اتاق نشسته بود، مگر خوابم نمیبرد؛ به این پهلو میچرخیدم پهلویم بود، به آن پهلو میگشتم باز بود، از شش جهت میآمد و میماند. یاد کودکی با من بود و تن جوان؛ راه فراری یافتم. واپسین سال دانشگاه بود گمانم. از کلاس درس که فارغ میشدم به خانه نمیرفتم. در خیابانها میگشتم، مردم را مینگریستم، منظرهها را، کوههای گردنافراشته را که بر فراز شهر چارفصل نمودار بود. راه میرفتم، راه میرفتم؛ یاد کودکی با من بود و فکر جوان. در فکر مردم میرفتم، قدم برداشتنشان را تماشا میکردم، گوشهٔ خیابان نشستنشان را از خستگی و در ماه روزه شتابان رفتنشان را تا به سفرهٔ افطار برسند. من اما راه میرفتم، آنقدر راه میرفتم تا از هر راهی که رفته بودم به درِ خانه میرسیدم و سپس، کلید که به در میانداختم، حضورش را حس میکردم اما حس را باور نمیکردم که یاد کودکی با من بود و احساس جوان. خوب به یادم است، به خانهٔ خالی از انسان و اثاث میرفتم، زود لباس نمیکندم، مدتی رختِ بیرون بر تن مینشستم تا گرمم میشد، تا خستگی میآمد، چیزی شبیه آسودگی همراهش. نگاهم بر گچِ گریگرفتهٔ دیوارهای خانه میچرخید که از نور لامپ رشتهای صد زرد مینمود، سپس برمیخاستم، آهستهآهسته گام برمیداشتم، خودم را به چوبرخت میرساندم، لباس راحت میپوشیدم و احساس رفته بود. میخوردم، میخوابیدم. حالا، شاید پس از ده سال، چندسالی است که باز آمده. من زیاد بیرون نمیروم، یعنی نمیروم مگر آنکه علتی باشد، پیشآمدی کرده باشد، هنگامی که میروم همیشه یکجور است. مسیری را همراهش میپیمایم، شانه به شانهام میآید، حرفی نمیزند، در سرم فکر میکند، من میروم، افق خاکستری را نگاه میکنم که در این شهر بزرگ مرا کوهی نمینمایاند، میروم، میآید، خودم را به وعدهای که دارم میرسانم، همیشه یکجور است: سلامی و علیکی رد و بدل میکنم و بعد با کسی، هر که باشد، پشت میزی مینشینم؛ من این سوی میز، هرکهباشد آن سویش. او نیز هست، پشت سرم ایستاده، در زیر میز پنهان شده، به چابکی خودش را به پشت در رسانده، هیبتش را بر درگاه پنجره وانشانده سپیدی نور را وامیدارد، زردش میکند. من با هرکهباشد حرف میزنم تندتند، میگویم و میگویم و میگویم، نمیدانم هرکهباشد چه فکری میکند، تا بخواهد سررشتهٔ این گفتهام را بگیرد و دو کلامی به رشته بیندازد، من رشتهٔ دیگری بافتهام. هرکهباشد لبخند میزند، آرام دارد، گوشیاش را نگاه میکند، سر تکان میدهد، آدابدانی میکند و من با هرکهباشد حرف میزنم و پاسخش را میشنوم که هیچ سخنی نیست، هیچسخنی است، بیسخنی است، سخن نیست. خودم را در هیبتش میبینم، پشت سرم، زیر میز، پشت در، بر درگاه پنجره. در این میان کارم با هرکهباشد به پایان رسیده است، برمیخیزیم، لبخند میزنیم، دست میدهیم، او نیز بیدرنگ میآید و در کنارم میایستد، وهم میکنم، گمان میبرم با هرکهباشد سخن میگوید، که نمیگوید، که نمیتواند گفتن، که ندارد سخنی. بیرون میآیم، در خیابانها راه میروم، از میان ساختمانها میگذرم، نمیگذارد مردم را نگاه کنم، نمیگذارد گوشهای بنشینم و نفس تازه کنم، نمیگذارد گرسنگی دریابدم و جایی خوراکی بخورم. یکآن میبینم که به خانه آمدهام، او نیز همراهم. بزرگ میشود، میآماسد، سنگین میشود، مهیب میشود، همهٔ خانه را پر میکند، همهٔ کوچه را، محله را، شهر را، دنیا را، بیپایان میشود چنان که هست. درمیمانم، خوابناکی نیست، گرسنگی نیز، خسته نیستم، تن و فکر و احساس جوان نیست؛ یاد کودکی از برم رفته است.
|