چون جاهلی شیفتهٔ خویش و معتقد شعر خویش شد به هیچ وجه او را از آن اعتقاد باز نتوان آورد و عیب شعر او با او تقریر نتوان کرد و حاصل ارشاد و نصیحت او جز آن نباشد کی از گوینده برنجد و سخن او را بهانهٔ بخل و نشان حسد او شمارد و روا باشد کی از آن غصّه (به) بیهوده گفتن درآید و هجو نیز آغاز نهد. چنانک مرا با فقیهی افتاد کی به بخارا در سنهٔ احدی و ستّمایه به خدمت من رغبت نمود و پنج شش سال او را نیکو بداشتم و او پیوسته شعر بد گفتی و مردم بر وی خندیدندی. تا بعد از چند سال چون بر عزم عراق به مرو رسیدم روزی بر دیوار سرایی کی آنجا نزول کرده بودم نوشته دیدم:
بیت دنیا به مراد رانده گیر اخرجه صد نامهٔ عمر خوانده گیر اخرجه بر سبیل طیبت او را گفتم این بیت چه معنی دارد و هاء اخرجه عاید به کیست و فاعل اخرج کیست؟ گفت نغز گفته است و حقیقت بیان کرده است، یعنی هر مراد کی داری یافته گیر و دیر سالها زیسته گیر، هم عاقبة الامر اجل در رسد و مرد را از دنیا بیرون برد، فاعل اخرج اجل است و ضمیر عاید به مردست کی به تقدیر درین بیت لازم است و تقدیر بیت چنان است کی ای مرد، دنیا به مراد رانده گیر، آنگاه میگوید اَخْرَجَهُ یعنی اجل بیاید و او را بیرون برد. جمعی کی حاضر بودند بر تفسیر بیت و تقریر نحو او بخندیدند. پس گفت شک نیست که اَخْرَجَهُ نیک ننشانده است، میبایست کی فاعل آن ظاهرتر از این بودی، من بیتی بگویم بهتر از این. و دیگر روز بیامد و گفت سخت نیکو گفتم و بیت این بود: بیت شادی ز دلم به رایگان اَخْرَجَهُ چون سودی نیست بر زیان اَخْرَجَهُ چون لشکر غم ولایت دل بگرفت او سلطان است به یک زمان اَخْرَجَهُ برین بیت نیز زمانی بخندیدیم و تحسینی چند کردیم. بعد از آن اتفاق افتاد کی روز پنجشنبه روزه میداشتم و نزدیک فرو شدن آفتاب بر سر سجّاده به ذکری مشغول بودم. بیامد گفت دو بیتی بهتر از آن در اَدْخَلَهُ و اَخْرَجَهُ گفتهام، بشنو و بیت این بود: عیش و طرب و نشاط چون اَدْخَلَهُ در دل چو نبود خود کنون اَدْخَلَهُ صحرای دلم چو لشکر عشق گرفت غم اَخْرَجَ شادی فزون اَدْخَلَهُ من از سر رقّتی کی در آن وقت داشتم گفتم ای خواجه امام تو مردی سلیم القلبی و بر من حقوق خدمت ثابت کردهای، نمیپسندم کی تو علم شعر نادانسته شعر گویی، آنچه میگویی نیک نیست و ما و دیگران بر تو میخندیم و خود را وبال حاصل میکنیم، نصیحت من بشنو و دیگر شعر مگو! برخاست و گفت هلا نیک آمد، دیگر نگویم. و پس از آن در هجو من آمد و با مردمانی کی دانستی کی با من نگویند میگفت، الّا آنک آن جماعت پیوسته میگفتند که ای خواجه امام ترا مسلّم است خصمان خود را چو رُگو کردن. من روزی بپرسیدم ازیشان کی این چه اصطلاح است، مگر شعری گفته است و یکی را رُگُو کرده؟ گفتند نه، امّا میگوید کی من با هر که مناظره کنم از من کم آید و به دلیل قاطع و حجت، او را خوار و ذلیل گردانم چون رگوی حیض. تا در سنه سبع عشره که به ری رسیدیم او را آنجا با کودکی نظر افتاد و چیزی به وی دادی و از من به جهت وی چیزی ستدی. بعضی اشعار خویش بر سفینهیی که به جهت او کرده بود نوشته بود و بعد از یک دو سال در رَیْ وفات کرد. آن کودک به طلب مراعاتی کی پیوسته به جهت خواجه امام از من یافته بود پیش من میآمد. روزی گفت خواجه امام حق تو نشناخته بود و ترا بد بسیار گفته است و هجوها کرده و بر سفینهٔ من نوشته، گفتم سفینه را بیار تا بنگرم. گفت برادری بزرگ دارم آن سفینه با وی است و او به همدان رفته است اما خطی دارم از آنِ او بیارم و آن کمترین هجوی است کی گفته است. کاغذ بستدم و دیدم بر آنجا نوشته بود: شمس قیس از حسد مرا دی گفت شعر تو نیک نیست بیش مگوی خواستم گفتنش که ای خر طبع کس چو تو نیست عیب مردم گوی دعوی شعر میکنی و عروض بهتر از شعر من دو بیت بگوی ورنه بس کن ز عیب شعر کسی کو به هجوت چنان کند که رُگوی و در زیر رگُو نوشته که: «یعنی رگوی حیض مستحاضگان، و بهتر ازین چهار قافیهٔ گوی هر یک به معنیی چون توان آورد؟ لعنت بر حاسدان باد!» من چون آن خط بدیدم بدانستم کی آنچ در مرو آن جماعت میگفتند که ای خواجه امام ترا مسلم است خصمان خود را چون رگو کردن، این کلمات بوده است کی بر ایشان خوانده است و این سخن اصطلاح کرده که به هر وقت پیش من میگفتند. و فایدهٔ نصیحتی کی از روی شفقت با او گفته بودم این بود که هجو و دشنام من در عراق و خراسان بر گوشهٔ سفینهها مانده است. و مع ذلک از روی انصاف چون انواع سخنان مردم همچون اصناف و طبقات خلق، مختلف و متفاوت است بعضی نیکو، بعضی زشت، بعضی نیک، بعضی بد، بعضی ملیح، بعضی بارد، و همه در تداول خلق میآید و در استعمالات مردم بر کار میشود، چنانک بذلهٔ ناخوش و مضحکهٔ سرد باشد کی در مجلس بزرگان چنان بر کار نشیند و قایل آن منفعتی یابد که بسیار بذلههاء خوش و مضاحک شیرین ده یک آن به خود نبیند و چنانک حرارههای مخنثان کی با رکّت لفظ و خست معنی در بعضی مجالس چندان طرب در مردم پدید آرد که بسیار قولهای بدیع و ترانههاء لطیف پدید نیارد. و چون حال برین جمله است سخن کسی را رد کردن و او را در روی او بر آن سخن سرد گفتن از حزم و عقل دور است و در شرع مکارم اخلاق محظور. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برداشته از شمس الدین محمد بن قیس الرازی، المعجم فی معاییر اشعار العجم، به تصحیح علامه محمد بن عبدالوهاب قزوینی و استاد مدرس رضوی و دکتر سیروس شمیسا، نشر علم.
|