هر قصهای را مغزی هست. قصه را جهت آن مغز آوردهاند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت. به میان رگزنان رسیدم، در من این اندیشه آمد که زهی خلق غافل، آفتابی است برآمده، ازلاً و ابداً. ازل و ابد خود چه باشد؟ این هر دو صفت است که دی ظاهر شد؛ سرش را نام ازل کردهست، دمش را نام ابد کردهست! آنجا چه ازل و ابد؟ آفتابی برآمده، همه عالم نور گرفته؛ چه جای آفتاب؟ و این خلق در ظلمت، ایشان را هیچ خبر نه! عمر عبدالعزیز هر شبی در هفته یک شب مصطفی را علیه السلام به خواب دیدی و مشکلات پرسیدی. هفتهای گذشت و ندید، رنجور دل شد. هفتهٔ دیگر هم ندید، فیالجمله رنجور شد، هیچ طبیب رنج او نمیدانست هر کسی سببی میگفتند، تأویلی میکردند. مرا در این عالم با این عوام هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامدهام. این کسانی که راهنمای عالماند به حق، انگشت بر رگ ایشان مینهم. پُرسَری آمد که با من سرّی بگو. گفتم: من با تو سرّ نتوانم گفتن، من سرّ با آن کس توانم گفتن که او را درو نبینم، خود را درو بینم. سرّ خود را با خود گویم. من در تو خود را نمیبینم، در تو دیگری را میبینم. کسی بر کسی آید از سه قسم بیرون نباشد: یا مریدی بود، یا به وجه یاری، یا به وجه بزرگی، تو ازین هر سه قسم کدامی؟ آخر نه پیش فلان میباشی؟ گفت: معلوم است شما را چگونه میباشم. گفتم: معلوم است، او را در تو بینم، چو او در تو باشد من در تو نباشم. چو او من نیستم. ایوب با چندان کِرم جهت آن صبر میکرد تا به این دولت برسد. میگویند: دوانزدههزار کِرم بود. میگویند، من نمیگویم، نشمردهام. گویی شمرده بودند. میگویند: از آن کرم میافتاد بر زمین، برمیگرفت و بر تن خود مینهاد. آفتاب ازین نیمهٔ تن او میزد، از آن نیمهٔ دیگر مینمود. از همه اسرار الفی بیش برون نیفتاد، و باقی هر چه گفتند در شرح آن الف گفتند، و آن الف فهم نشد. گفتم آن شیخ را، خدا ترا به دوزخ برد! گفت کاشکی، تا بنگرم که این نور من از دوزخ چه میشود، و دوزخ از نور من چه میشود. آمد که آه، تتار رسید، واقعهٔ بد! گفتم: شرم نداری چندین گاه دعوی مرغابیی میکنی، از طوفان چنین میلرزی؟ بط کشتیطلب شگفت بود! استر اشتر را گفت که تو در سر کم میآیی، چگونه است؟ گفت: یکی از آنکه بر من سه نقطه زیادتیست، آن زیادت نهلد که در رو آیم. آن یکی بزرگی جثه و بلندی قد، و دیگری روشنی چشم، از بالای گریوه نظر کنم تا پایان عقبه، همه را ببینم، نشیب و بالا. دیگر من حلالزادهام تو حرامزادهای. استر معترف شد پیش اشتر، حرامزادگیش نماند. حرامزادگیش انکار است، حرامزادگی صفت لاینفک نیست. گفت: خدا یکی است. گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صد هزاران ذره، هر ذره در عالمها پراگنده پژمرده، فروفسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. ترا چه، چون تو نیستی. تمنای هر چیز مژدگانی است از حق به حصول آن چیز. خدای را بندگانند که کسی طاقت غم ایشان ندارد، و کسی طاقت شادی ایشان ندارد. صراحیی که ایشان پر کنند هر باری و درکشند، هر که بخورد دیگر با خود نیاید. دیگران مست میشوند و برون میروند و او بر سر خم نشسته. آخر پیشهای میآموزی که سبب روزی است، چند مذلت میکشی؟ جماعتی شاگردان داشتم، از روی مهر و نصیحت ایشان را جفائی میگفتم. میگفتند که آن وقت که کودک بودیم پیش او، ازین دشنامها نمیداد. مگر سودایی شده است! مهرها را میشکستم. سماعی بود، مطرب لطیف خوشآواز، صوفیان صافیدل؛ هیچ درنمیگرفت. شیخ گفت: بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست؟ نظر کردند، گفتند که نیست. فرمود که کفشها بجوئید. گفتند: آری کفش بیگانهای هست. گفت: آن کفش را از خانقاه بیرون نهید. برون نهادند، در حال سماع درگرفت. غرض از حکایت، معاملهٔ حکایت است نه ظاهر حکایت که دفع ملالت کنی به صورت حکایت، بلکه دفع جهل کنی. جهودی و ترسایی و مسلمانی رفیق بودند در راه؛ زر یافتند، حلوا ساختند. گفتند: بیگاه است، فردا بخوریم و این اندک است، آن کس خورد که خواب نیکو نیکو دیده باشد. ــ غرض تا مسلمان را ندهند ــ مسلمان نیمشب برخاست. خواب کجا؟ عاشق محروم و خواب!... برخاست، جملهٔ حلوا را بخورد. عیسوی گفت: عیسی فرود آمد مرا برکشید. جهود گفت: موسی در تماشای بهشت برد مرا، عیسای تو در آسمان چهارم بود. عجایب آن چه باشد در مقابلهٔ عجایب بهشت؟ مسلمان گفت: محمد آمد، گفت: ای بیچاره، یکی را عیسی برد به آسمان چهارم، و آن دگر را موسی به بهشت برد، تو محروم بیچاره، باری برخیز و این حلوا بخور! آنگه برخاستم و حلوا را بخوردم. گفتند: والله خواب آن بود که تو دیدی. آن ما همه خیال بود و باطل. وای ازین حکایت، تا چه خیالها برده باشی! آخر نگویی همین است که شما به باغ رفته بودیت، من پنهان عسل و دارو بخوردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برداشته از «مقالات شمس تبریزی»، به تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی
|