در طی دوران متمادی تاریخ ایران، ما در دانش و فرهنگ اگر از دیگران پیش نبودیم چندان هم خود را واپس نمیدیدیم. آنچه را که دیگران بهتر و بیشتر از ما داشتند بشوق تمام میآموختیم و بر اندوختهٔ فرهنگ و آداب خود میافزودیم. هنر دیگران را میگرفتیم و از آن خود میکردیم بیآنکه خود را در این کار زبون و بیمایه حس کنیم. آموختن هنر و دانش استعداد و قابلیت میخواهد و باین سبب نه همان مایهٔ سرافکندگی نیست بلکه همیشه موجب افتخار است. ما از دیگران چه میآموختیم؟ در فلسفه و طب از یونانیان و در دین از تازیان و در عرفان و اخلاق از هندیان و در هنر از چینیان بهره بردیم و با این بهرهمندیها فرهنگ ایرانی را رونق و جلوهٔ بیشتر بخشیدیم. اینگونه اقتباسها همیشه سبب سرافرازی ماست، خاصه آنکه در همه حال ایرانی ماندیم و بر هر چه از دیگران گرفته بودیم مهر مالکیت زدیم. سرانجام نیروی ما سستی گرفت. چندی سر در پوستین کشیدیم و از تماشای جهان غافل شدیم. چندی در این بهت و بیغمی بسر بردیم. ناگهان چشم گشودیم و دیدیم که روز بر آمده و کاروان دورست. سراسیمه و وحشتزده سر در پی همراهان دوشین گذاشتیم. اما این بار، بجای آنکه با تأمل و اندیشه راه را بشناسیم و با قدم استوار پیش برویم مانند مستان و پریزدگان دست و پا زدیم و بچپ و راست تاختیم. آنچه را که خار رهروانست راهنما پنداشتیم و چنان خود را باختیم که همهٔ تکاپوی ما نومیدی ببار آورد. حاصل این گمراهی و نومیدی احساس زبونی شد. گمان بردیم که هر چه ما داشتهایم و داریم ناپسندست و موجب واپسماندگیست و داشتهٔ دیگران یکباره حسن و کمالست. خواستیم همه چیز خود را نو کنیم. بعضی از متفکران ما که با تمدن و فرهنگ کشورهای اروپایی اندکی آشنایی یافته بودند، در شور و شتابی که داشتند مجال تأمل نیافتند تا راه را بشناسند. گفتند که باید یکباره فرنگی شد و همه چیز را از فرنگیان آموخت. از میان این همه چیز، آموختن علم و صنعت که بنیاد همهٔ ترقیات دیگر بود مدت و فرصت و همت میخواست. ما شتابزده بودیم و همت ما پستی گرفته بود. ناچار از کارهای آسانتر آغاز کردیم. نخست جامهٔ پدری را از تن بیرون کردیم و چنانکه گویی یگانه مایهٔ بدبختی ما بوده است با نفرت و لعنت بدورش انداختیم. رخت فرنگی پوشیدیم و نفسی براحت کشیدیم که خدا را شکر از آنچه مانع پیشرفت ما بود آسوده شدیم. اندکی گذشت و کاری از پیش نرفت. باز گرد خود نگریستیم تا ببینیم دیگر چه داریم که ما را چنین در رنج و بدبختی نگه میدارد. یکی که خود را سخت خردمند میدید و وظیفهٔ رهبری قوم را بر گردن خود میپنداشت کشفی کرد. قلم را برداشت و نوشت که اگر ما هواپیما نساختهایم سببی جز این ندارد که پدران ما شعر خوب میسرودهاند. پس باید دفتر و دیوان ایشان را بسوزانیم تا آسوده شویم. جشنی گرفت و کتابهای بسیار را در آتش انداخت. شراری برخاست. اما باز هم خانهٔ بخت ما از آن روشن نشد. دیگری گفت جوانان ما در مدرسه درس بسیار میخوانند و از کار و کوشش اجتماعی باز میمانند. این همه درس تاریخ و زبان بچه کار میآید؟ باید علم و عمل توأم باشد. سخنی فریبنده بود. برای کم کردن مواد درس و اصلاح فرهنگ مسابقه آغاز شد. خواستند میان علم و عمل موازنهای بوجود بیاورند. مثل آن بوزینه را شنیدهاید که قاضی شد تا پنیری را بعدالت میان دو گربه قسمت کند؟ آنرا دو پاره کرد و در دو کفهٔ ترازو گذاشت، یکی سنگینتر شد. بوزینه در ایجاد موازنه گاهی ازین و گاهی از آن خورد تا از پنیر چیزی نماند. مصلحان فرهنگ ما هم با برنامهٔ مدرسهها چنین کردند. چون پیشوایان قوم چنین فرمودند، مردم هم بآرزوی ترقی و تمدن در فرنگیمآبی بر هم پیشی گرفتند. هر عادتی را که خود داشتند نشانهٔ وحشیگری و مایهٔ شرمساری پنداشتند و هر رسمی را که بفرنگیان منسوب بود اگرچه بر آئین ایرانی هیچ رجحانی نداشت یا گاهی سراسر ناپسند بود آن را علامت تمدن فرض کردند. از آداب سلام گفتن و تشکر کردن و نشست و برخاست تا شیوهٔ غذا خوردن و مهمان پذیرفتن و معاملات با دیگران. در همه جا و همهچیز، ادای فرنگی درآوردند. هر چه ایرانی بود «عامیانه» قلمداد شد و مایهٔ خجالت، و هر چه نسبتی بفرنگ و فرنگی داشت دلیل تجدد و تربیت. ظرفهای غذا را، بجای آنکه بر سر سفره بچینند بدست «سکینهباجی» و «مشهدی علی» دادند تا «سِرو» کند. فسنجان را «سوس» خواندند تا شأنش بالا برود. بجای آنکه «وعدهٔ دیدار» بهم بدهند «راندهوو گذاشتند»، برای پرهیز از فال بد، گفتن عبارتهائی مانند «رویم بدیوار» و «هفت قرآن در میان» را ننگآور و علامت «املی» دانستند، اما دست بچوب زدن را بسیار «شیک» و دلیل تجدد و ترقی گرفتند. هر کودک از مکتب گریختهای که چند کلمه از یک زبان اروپایی آموخته بود زبان مادری خود را، که نمیدانست، پست و ناقص شمرد و دربارهٔ نارسائی آن داد سخن داد. بکار بردن کلمات خارجی در گفته و نوشته برهان فضل و دانش شد. کار بجائی رسید که برای دانستن قدر و ارزش آنچه خود داشتیم چشم بدهان بیگانگان دوختیم. هر شاعر فارسیزبان را که شعرش بیکی از زبانهای فرنگی ترجمه شد بمقام اعلی ترقی دادیم و آنها را که چنین طالعی نداشتند فرو گذاشتیم. برای اثبات عظمت تخت جمشید و زیبایی مسجدهای اصفهان کتابهای سیاحان بیگانه را ورق زدیم. در این هنگامه صفاتی را که از داشتن آنها همیشه بخود بالیده بودیم نیز از کف دادیم. جوانمردی و گذشت و بلندنظری را به دونهمتی و تنگچشمی و بخل بدل کردیم. وسعت مشرب که از خصوصیات فکری و ملی ما بود به تعصب مبدل شد. فرزندان پیر مغان که «جام می بکف کافر و مسلمان میداد» بتعلیم بیگانه آموختند که بر سر یک مسلک بی پر و پای سیاسی پدر را بکشتن بدهند و از برادر سخنچینی کنند. دلبر مغربی چنان ما را مفتون و مسحور کرد که از انتساب بهر خویش و آشنا شرمگین شدیم و کوشیدیم که بر هر چه داریم لگد و پشت پا بزنیم. اکنون میبینیم که از اینهمه تکاپو و لگدپرانی جز خستگی و ناتوانی بهرهای نبردهایم. طلحک روزی از خانه بیرون آمد غربالی در پیش بود. پا بر کمانهٔ آن گذاشت. غربال برجست و بساقش خورد و مجروحش کرد. طلحک خشمگین شد. لگدی قویتر بر آن زد. غربال بیشتر جستن کرد و به پیشانی او خورد و خون از آن جاری شد. هر چه بر خشمش افزود بیشتر و محکمتر لگد زد و از جستن غربال مجروحتر شد. آخر با سر و پای خونین و خسته در کنار غربال شکسته افتاد و فریاد برآورد که ای مسلمانان بدادم برسید! غربال مرا کشت... ما هم طلحکیم. سالهاست که بر غربال خود لگد میزنیم. هم آنرا شکستهایم و هم خود را مجروح کردهایم. اکنون وقت آن است که دمی بنشینیم و نفسی تازه کنیم و بیندیشیم که با غربال چه باید کرد. راستی آنست که در این شور و شوق ترقی که داشتهایم خود را پاک باختهایم. دیگر بآسانی نمیتوان دانست که در زندگی ما، در خلق و خوی ما، در روش و آئین ما آنچه ایرانیست چیست؟ غبن آنجاست که هر چه با ارزش است از دست بدهیم و هر چه بیبها و بیمعنی است بجای آن بگیریم. عجب آنست که هنوز این عبارت را طوطیوار تکرار میکنیم که فرهنگ ایران نیرومند است و عوامل بیگانه را در خود حل میکند. با این خیال، آسوده نشسته و خاطر جمع کردهایم و میپنداریم که از دیوان قضا خط امانی بما رسیده است. راستی اگر خدای ناکرده، روزی پای آزمایش بمیان بیاید چه داریم که پیش سیل حادثه پایداری کند و هستی ما را در مقابل استیلای بیگانه نگهدارد؟ آیا جای آن نیست که در این باب دمی اندیشه کنیم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برداشته از «نمونههایی از نثر فصیح فارسی معاصر»، برگزیدهٔ دکتر جلال متینی
|