چیزی نگذشته جهانیان آگاه میشدند که چه کارهایی از او برمیآید. البته رجزخوانیهایش پایه و اساسی نداشت و ممکن نبود که داشته باشد. سراسر لابراتوار میرمبید و ویران میشد، صدای آژیرها هنوز بلند بود، قزاقانی که نگهبان شخصیاش بودند هنوز در درگاه دفتر ایستاده بودند و دلواپس یکدیگر را نگاه میکردند. بردلی که در ضمن بیدغدغه گپ زدن با مرد بدکار نگهبانان را میپایید، انفجاری را مغتنم میشمرد که پیش میآمد (دیگ بخاری میترکید) و بر آنان یورش میبرد، مسلسل یکیشان را میقاپید و دیگران را تیرباران میکرد و در همان حین چوپان لیوان شیر بزش را سوی لاریونوف میانداخت و نمیگذاشت تا تپانچهاش را از کشو میز تحریر دربیاورد. دیوارها میرمبید، هزاران کتاب موشک میگشت و به پرواز درمیآمد، سقف یکباره برکنده میشد و نبرد بالا میگرفت. لاریونوف که در نبرد تن به تن با پروفسور گرفتار بود، خود را از چنگ او وامیرهانید و از یکی از نردبانهای مفرغین بالا میرفت. هلیکوپتری بر فراز ساختمان در انتظارش بود که بر صندلی خلبانش مینشست و به راهش میانداخت. قهقههٔ خندهٔ شیطانیاش برمیخاست و هلیکوپتر را اندکی بالا میبرد، اما چوپان به دنبالش رفته بود و به یکی از اسکیتهای فرود ماشین پرنده میآویخت. لابراتوار سراسر فرو میریخت و ویران میشد و فقط بردلی و پروفسور زنده میماندند که، ایستاده بر دشتی از آوار، بالا رفتن هلیکوپتر و چوپان آویزان را هیجانزده تماشا میکردند. البته آویزان ماندنش دیری نمیپایست زیرا خود را به زور بازویش بالا میکشید، به درون کابین میرفت و با لاریونوف به نبرد برمیخاست. منظرهای عجیب از قلهٔ کوه به چشم میخورد؛ منظومهای از بزان شبتاب شناور و دستهای جغد فروزان بر آسمان سیاه پرستاره نقش بسته بود... وقفهٔ حافظه همچنان میپایست، به اندازهای که من در بستر هنوز از منظرهٔ اندکی سورئالیستی گنبد آسمان پرستاره و مسافران نورانیاش لذت میبردم اما دوستم در گفتوگو پرسیده بود که «خواسته بودم چه را برایش ثابت کنم». هیچ! ناخواسته و ناگهان از دهانم دررفته بود و پاسخش داده بودم. در آن لحظه وقفه از میان رفت و بار دیگر در شیوهٔ گام به گام گفتوگویمان و بازنمایی شبانهاش بودم و هیچ تصویری غیر از چهرهٔ دوستم در برابرم و کافه در پسزمینهاش نمیدیدم. هیچ! این را گفته بودم تا برایش ثابت کنم که هیچچیز را ثابت نمیکنم. نمیتوانستم بکنم. چه را ثابت میکردم؟ پایان حماسه را در دنیایی که میراث کلمه را در ازاء آش شلهقلمکار تصویر فروخته بود؟ وانگهی این موضوع هیچ تازگی نداشت، همه میدانستند، همه تن در داده و پذیرفته بودیم، ما دو نفر نیز. خواسته بودم اگر فراموش کرده باشد به یادش بیاورم، همین.
|