این نامه را جیمز جویس به روز بیست و چهارم ژوئن سال ۱۹۲۱ خطاب به یکی از حامیانش خانم هریت شا ویوِر نوشته است. گویا پاسخ به نامهای است که خانم ویور در آن گفته بوده از ویندلم لوئیس و رابرت مکالمن شنیده که جویس میخوارهای قهار شده است. جویس در این نامه، در ضمن آنکه هوشمندانه پرسش مخاطبش را آن گونه که دلش میخواهد پاسخ میدهد و در پایان نیز به کنایه «به شما چه؟»ای مؤدبانه به او میگوید، موضوعاتی اعتنابرانگیز مطرح میکند که از جملهٔ آنها برخوردهایی است که از ناشران، مطبوعات، همکاران و نزدیکانش دیده است، همچنین شیوهای که در نوشتن «اولیس» به کار گرفته است. این نامه، که از نثرش برمیآید جویس آن را شتابزده نوشته باشد، از جنبهٔ فرم، پیرنگ، ترتب، شاخههای فرعی، بینامتنیت، واژهسازی و... داستان کوتاهی مدرنیستی را میماند و خواندنی است. خانم ویور عزیز، گویا ما هر دو به دلایل گوناگون دلواپس و سپس آسوده شدیم. غیر از این از من برنمیآید که دوباره بگویم خوشحالم که دردسری برای خود شما در میان نیست. دربارهٔ اینکه از من پرسیدهاند چه دلیلی میتوانم بیاورم که چرا حکم اعدام برایم صادر نشود، مایلم چند برداشت نادرست را اصلاح کنم. میتوان کلکسیونی دیدنی از افسانههایی فراهم آورد که دربارهٔ من هست. از جمله: خانوادهام در دوبلین گمان میبرد که در سوئیس و به هنگام جنگ برای یک طرف یا هر دو کار جاسوسی کردهام و پولوپلهای به هم زدهام. تریئستهایها که میدیدند هر روز از خانهٔ یکی از خویشاوندانم بیرون میآیم که وسایلم را در آن گذاشتهام، بیست دقیقه تا ادارهٔ پست قدم میزنم و برمیگردم (آن روزها «نائوسیکائا» و «گلهٔ گاو خورشید» را در فضایی بسیار ناجور مینوشتم)، این شایعه را پراکندند و اکنون شک ندارند که گرفتار کوکائین شدهام. شایعهٔ عمده در دوبلین این بود (تا هنگامی که خبر نوشتن «اولیس» رسید و به پایانش رساند) که دیگر نمیتوانم بنویسم، ورشکستهام و در نیویورک به بستر مرگ افتادهام. مردی از اهالی لیورپول به من گفت شنیده است که در سراسر سوئیس چندین تماشاخانهٔ سینما دارم. چنان که برمیآید در آمریکا دو نسخه از شایعه هست، یا بوده است: یکی تقریباً کور و تکیده شدهام و مرض سل گرفتهام، دیگر اینکه ترکیب زمختی از دالایی لاما و آقای رابیندرانات تاگورم. آقای پائوند مرا مانند مقامات لجوج شهر آبردین وصف کرده است. آقای لوئیس به من گفت به او گفتهاند که من دیوانهام، همیشه چهارتا ساعت با خودم دارم و بهندرت حرف میزنم، مگر آنکه خواسته باشم از همسایهام بپرسم ساعت چند است. گویا آقای ییتس مرا برای آقای پائوند کسی از جنس دیک سوئیولر وصف کرده است. خودم هم به درستی نمیدانم در اینجا با چندین نفر (آدم بهدردنخور) آشنا شدهام. این عادتم که کسی را که تازه شناختهام «موسیو» خطاب میکنم شهرت خردهبورژوای تمامعیار برایم آورده است، حال آنکه بعضی کارم را، که از دید خودم رعایت ادب است، بس زننده میشمرند. گمانم مشهور شده است که سخت الکلیام و کارم از علاج گذشته است. زنی شایعه به راه انداخته است که من بهشدت تنبلم و هیچوقت کاری را تمام نمیکنم. (قدری حسابکتاب کردهام و گمانم نزدیک بیست هزار ساعت وقت در نوشتن اولیس صرف کرده باشم.) یک مشت آدم در زوریخ خاطرجمع شدهاند که کمکم دیوانه میشوم و راستش کوشیدهاند قانعم کنند تا به تیمارستانی بروم که در آن دکتر یونگ نامی (یک بابای سوئیسی است که با آن بابای وینی، دکتر فروید، نباید به اشتباهش گرفت) خودش را به خرج (به همهٔ معانی کلمه) خانمها و آقایانی سرگرم میکند که دغدغههای ذهنیشان، که به خیالشان بسیار مهم است، کار به دستشان داده است. همهٔ اینها را بازنگفتم تا دربارهٔ خودم یا منتقدانم چیزی گفته باشم، میخواستم نشانتان بدهم چهقدر متعارض است. راستش را بخواهید من آدمی عادیام که لیاقت اینهمه خیالبافی ندارد. یک عقیدهٔ دیگر هست که عیّاری اولیسمانند، متظاهر و متناقضنمایم، یک نفر «جوجهژزوئیت» خودخواه و بدبین. گمانم این یکی پر بیراه نباشد؛ اما به هیچ وجه همهٔ وجود من نیست (همان طور که همهٔ وجود اولیس نبود). آن بخش از نامهتان را دربارهٔ محفل تازهٔ دوستان در اینجا نفهمیدم. بیشتر آدمهایی که هنگامی که به اینجا آمدم آقای پائوند مرا با آنها آشنا کرد به نظرم، طوری که از آقای ددالوس در پیریاش برمیآید که بگوید، «راندهشده در صبح دلپذیر یکی از روزهای ماه مه» میآیند. مدیر تماشاخانهٔ لوور که آنقدر به «تبعیدیها» اشتیاق داشت و آنهمه تلگرام برایم فرستاد، نامهای سخت گستاخانه به کنایه برایم نوشته است تا بگوید که به حدی ابله نیست که نمایشنامه را برگزار کند و پانزده هزار فرانک پول بیزبان به باد فنا بدهد. دلم خوش است که یک قوطی کنسرو زردآلو میبرم؛ پس از بررسی سرسری شخصیت آقای مدیر مذکور، با آقای پائوند (که خوشبین بود) شرط بستهام. نامه نوشتم و امضاء کردم که هر کار دلش میخواهد با نمایشنامه بکند، اقتباس کند، برگزار کند، کنارش بگذارد، در جایی سربسته پنهانش کند... زیرا میدانستم اگر تا یک هفته امضایش نکنم، چو میافتد که با این آدم هیچ کاری نمیتوان کرد، که با بازیگر بزرگ لوگنهپو آشنایم کردهاند و فرصتی عظیمم دادهاند و من آن را نخواستهام. یک سال در پاریس بودم و در همهٔ آن مدت یک کلمه دربارهٔ من در هیچ مجلهای نیامد. گویا شش هفت نفر، هر کدام در یک جای فرانسه، کار ترجمهٔ دوبلینیها را آغاز کردهاند. رمان را ترجمه کردهاند و آوردهاند و ناشران هیچ پاسخی به من نمیدهند، هرچند چهار نامه برایشان نوشتهام و حتی در یکی از نامهها خواستهام که نسخهٔ تایپی را برگردانند. هیچوقت به محافل هفتگی متعددی که هست نمیروم، چون فعلاً تپیدن در اتاقهای شلوغ و شنیدن شایعات دربارهٔ هنرمندانی که نیستند و پاسخ دادن به جملههایی دربارهٔ شاهکار (نخواندهٔ) من به لبخند متفکرانهٔ نشاندهندهٔ رضایتم برایم به هدر دادن وقت است. یکتا کسی که چیزی دربارهٔ کتاب میداند که شایستهٔ بازگفتن باشد، یا میدانست یا آنکه میکوشید تا بداند، آقای والری لاربو است. اکنون در انگلستان است. آیا مایلید او را ببینید پیش از آنکه برگردد؟ برگردیم به سراغ اتهامم. حتم دارم آنچه آقای لوئیس و آقای مکالمن به شما گفتهاند درست است اما در ضمن ممکن است که شما گفتهشان را بد فهمیده باشید. راستش من برخلاف شما و آقای لوئیس به کلمهٔ «افراط» که گفتهاند آنقدر اهمیت نمیدهم. هرچند گمانم شما هر دو حق داشته باشید. این که نامهتان آسودهام کرد علت دیگری هم دارد. بلکه مرا از جنبهای دیگر آدم رذلی بشمارید. بلکه باشم. آقای لوئیس بسیار خوشبرخورد بود، با آنکه من به صورتی زننده از هنرش بیخبر بودم، حتی پیشنهاد کرد که دربارهٔ هنر چینی، که من هیچ شناختی از آن ندارم، چیزهایی به من بیاموزد. به من گفت به نظرش زندگی در لندن آدم را افسرده میکند. قرارداد شرافتمندانهٔ عجیبی در میان مردان هست که وامیداردشان تا همدیگر را کمک کنند و مانع آزادی عمل یکدیگر نشوند و پشتیبان هم باشند و نتیجهاش این است که معمولاً فردا که از خواب بیدار شدند میبینند گرفتار همان مشکلات همیشگیاند. این نامه کمکم مرا به یاد یکی از مقدمههایی میاندازد که آقای جورج برنارد شا نوشته است. مثل اینکه قرار نیست پاسخ نامهٔ شما باشد. من از هر گونه خودنمایی بیزارم و نمیتوانم تومار گزاف بلندبالایی دربارهٔ اضطراب عصبی و آرامش بنویسم، یا دربارهٔ ریاضتکشی و تأثیر افراط و چه و چه. همین الانش مدرکی در اختیارتان است که بلاهت من را نشان میدهد. مثالی از پوک بودنم برایتان میآورم. چندین سال است که حتی یک جلد اثر ادبی نخواندهام. سرم پر از پارهسنگ و زباله و کبریتشکسته و شیشهخردههایی است که هر جا رسیدهام جمع کردهام. خودم را مکلف کرده بودم که کتابی بنویسم از هجده منظر متفاوت و به همین شمار سبک، که گویا همکارانم از هیچکدامشان خبر ندارند یا هنوز پیدایشان نکردهاند؛ این و چندوچون افسانهای که برگزیدهام بس است تا تعادل ذهنی هر آدمی را به هم بزند. میخواهم کتاب را تمام کنم و امور دنیوی پیچیدهام را هر طور شده باشد سر و سامان بدهم (یک نفر دربارهٔ من گفته است «میگویند شاعر است، اما به نظر میرسد که همهٔ هوشوحواسش به تشک باشد») راستش، چنین آدمی بودم. بعد از آن میخواهم مدتی طولانی خستگی درکنم و اولیس را به کلی به فراموشی بسپرم. یک چیز را فراموش کردم؛ من یونانی نمیدانم، هرچند دربارهام گفتهاند که عالم این زبان است. پدرم میخواست زبان سومی که میآموزم یونانی باشد، مادرم آلمانی و دوستانم ایرلندی. نتیجه؛ به سراغ ایتالیایی رفتم. یونانی امروزی را بدک حرف نمیزدم (چهار پنج زبان را روانِ روان حرف میزنم) و وقت زیادی با انواع آدمهای یونانی گذراندهام، از اشراف گرفته تا پیازفروشها، بیشتر با پیازفروشها. در من خرافات برمیانگیزند. برایم بخت میآورند. این سخنرانی دراز و سست را به پایان برسانم تا چیزی دربارهٔ جنبههای شومتر شخصیتم نگفتهام. گمانم قانون باید کارش را با من پی بگیرد، زیرا اکنون دیگر حتماً پیش خودتان میگویید بیرون کشیدن کسی که به نظر نمیرسد بیرون آمده باشد و به اندازهٔ روبدوشامبری نپوشیده «آویزپذیر» نیست، کاری عبث بوده است.
با تقدیم احترام دوستدارتان جیمز جویس
|