شوریدنهای حافظه با درنگهای دل وابسته است. بیگمان هستی تن ما، گلدانی بینگاریمش که ذات روحانیمان در آن گنجیده باشد، وا میداردمان تا بپنداریم که همهی غنای درونمان، خوشیهای گذشتهمان، همهی اندوههایی که کشیدهایم، به جاودان در اختیار ماست. چه بسا به همین اندازه نادرست باشد اگر بپنداریم که اینها از ما میگریزد و به سراغمان بازمیگردد. اگر هم در درونمان میپاید، بیشتر در جایی ناشناخته مینشیند و از همین رو خاطرات دردی از ما دوا نمیکند و به کاری نمیآید، در جایی مینشیند که معمولترین خاطره نیز در میان انبوه یادهایی دیگرگونه میافتد تا ممکن نباشد که اینها همهنگام به ضمیر خودآگاهمان راه بیابد. وانگهی اگر محیط احساساتی که این خاطرات در درونشان پایسته است از نو دربگیرد، خاطره نیز بار دیگر چون گذشته توان مییابد تا هر چه که با آن نسازد به بیرون بریزد و خودی در ما برانگیزد که در گذشته و به زمان پدید آمدن آن خاطره بودهایم. در آن حال نیز از آنجا که خودی که من به ناگهان و بار دیگر گشته بودم پس از سر شب روزی از گذشتهی دور تا آن دم هستیدن نگرفته بود، از هنگامی که مادربزرگم پس از رسیدنمان به بلبک رخت بیرون از تنم به در آورده بود، آشکارا نه در پایان روزی بودم که بر من گذشته بود و این خود هیچ از آن نمیدانست، بلکه ــ انگاشتی که زمان را خطوطی گوناگون و موازی ساخته باشد ــ بیآنکه بتوان ناپیوستگی را چاره کرد، راست در لحظهی پس از آغاز نخستین شبی بودم که مدتها پیش در بلبک گذرانده بودم، که همهی وجودم چشمی بود داشته در دقیقهای که مادربزرگم در آن بر بالای سرم خم شده باشد. خودی که در آن زمان بودم، که مدتها از ناپدید شدنش گذشته بود، بار دیگر به چنان صراحتی در من برآمده بود که میپنداشتم کلمههایی به گوشم میرسد که تازه بر زبان آمده باشد اگرچه این کلمهها شبحی بیش نبود، همان گونه که کسی که هنوز در خوابوبیداری است میگماند که بتواند سوی صداهای رؤیای میرندهاش برود. حالیا همهی وجودم کسی بود که به آغوش مادربزرگش پناه برده است، که کوشیده است تا رد اندوهش را به بارها و بارها بوسیدن وی بزداید، کسی که در زمانهایی که یکی دیگر از کسانی بودم که در اثنای گذشتهام تا آن روز یکی پس از دیگری بوده بودم، در خیال ساختنش به همان اندازه دشوار بود که کوششهای بیهودهام تا لذتها و خوشیهای یکی از این خودهای دیگر را بازبیابم که دستکم در آن دقایق من نبودم. به یاد آوردم که یک ساعت پیش از آن دمی که مادربزرگم روبدوشامبر به تن بر بالای سرم خم شده بود تا بند پوتینم را بگشاید، پس از گام زدنهایم در خیابانِ خفقانآور از فرط گرما و گذشتنم از برابر دکان قنادی، سخت نیازمند آنکه در آغوش مادربزرگم باشم، پنداشته بودم که هرگز نمیتوانم جان از یک ساعتی به در ببرم که مانده بود تا مادربزرگم از راه برسد. در آن حال که راست همین نیاز باز در من برخاسته بود، میدانستم که ساعت به پشت ساعت هم که چشم داشته باشم و بپایم، هرگز مادربزرگم را در کنارم نخواهم داشت. این را تازه دریافته بودم زیرا تازه، به نخستین باری که زنده و راستین میپنداشتمش، که دلم را تا آنجا که بترکد میآماسانید، پس از آنکه سرانجام یافته بودمش، دانسته بودم که تا ابد از دستش دادهام. تا ابد از دست رفته بود؛ نمیتوانستم بفهمم و سخت میکوشیدم تا شکنجه و رنج این تضاد را بربتابم: چنان میدیدم که یکی هستی، یکی مهربانی، چنان که این هستی و مهربانی را میشناختم، عشقی در من خیزانده باشد، یعنی آفریده باشد، که مکملش، هدفش، ستارهی راهنمای جاودانهاش را به تمام کمال در من مییابد چنان که نبوغ مردمان برجسته، همهی نبوغی که از آغاز جهان وجود میداشته است، برای مادربزرگم کمتر از یکی از عیبهای من بیرزد؛ وانگهی همان که چنین وجدی را باز میگذراندم، چنان که بهراستی موجود بوده باشد، درمییافتم که یقین در درونم برش میآورد تا مانند دردی مکرر تپیدن بگیرد، از ویرانیای که شمایلِ آن مهربانی را میسترد، آن هستی را نابود میکرد، در زمان به پس میرفت و سرنوشت ما هر دو را از میان میبرد، از مادربزرگم، به دمی که وی را چنان که به دیدن در آیینهای بازیافته بودم، کسی یکسره بیگانه میساخت که بخت گفته بود تا چند سالی در نزد من باشد، چنان که ممکن بود در نزد هر کس دیگر، و من پس و پیش از این سالها برایش هیچ بودم و وا میبودم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برداشته از Marcel Proust, À la recherche du temps perdu, Sodome et Gomorrhe, Les intermittences du coeur.
|